امیر حسین جان امیر حسین جان، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره
کوثر جان کوثر جان ، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره
فاطمه مهربونم فاطمه مهربونم ، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

دستت رو به من بده امیرحسین. بیا بیا...

شیرین تر از قند و نباتی پسرم.

وزه کرداری:وزنه برداری     کنتلل: کنترل          پشکک: پشتک              نبد: نود          بدآخی: بداخلاقی            ناحت: ناراحت          بشوشیم: بفروشیم             آمپولاس: آمبولانس لت بال: لپ تاب          فرودی: ورودی       ...
4 ارديبهشت 1392

مهربان کوثرم ... سلاااااااام...

دلم می خواد بنویسم عاشقانه و مادرانه... م...ا...د... ر... مادر... کلمه ای بزرگ... به وسعت درد... وقتی صدای گریه هایش تمام وجودت را می لرزاند و با تمام دردی که می کشی نفس کشیدنش و صدای گریه هایش تو را شاد شاد می کند... و تو با تمام درد چشمانت دنبال کودکت می گردد تادر آغوشش بگیری و آرام شوی و فراموشت شود آن همه درد... و تو باز هم مادر شده ای. این بار زیباتر از قبل... دختری دلبر و دلربا... که خدا تو را نوازش کرده و به تو کوثری زیبا و مهربان عطا کرده است. انا اعطیناک الکوثر... مهربان کوثر من صبح روز ١٤ فروردین ١٣٩٢ ساعت ٠٥: ١٠ دقیقه بیمارستان شریعتی تهران دنیا اومد. چقدر امیرحسین مشتاق دیدن خواهرش بو...
1 ارديبهشت 1392

شکوفه های گیلاس من

چشم انتظار بهاری هستم که برایم بهترین ها را به ارمغان بیاورد... زیبایی های دوچندان... بهار که بیایید من سبز خواهم شد می دانم... می دانم... دختر مهر ... بانوی روشنی ها بیا و  برایم عشق بیاور... دستهای سرد من چشم انتظار روزهای باشکوهی است با مهمانی دعوت شده... بیا و دلم را بهاری کن. پسرم امیرحسین دستم را بگیر...علی عزیزم کنارم باش تا با هم زیبایی ها را مهمان قلبمان کنیم و لبریز از عشق شویم.  شکوفه های گیلاس من، من عاشق شما هستم... .   بهارتان مبارک  ...
30 اسفند 1391

وقتی که مهمون میاد...

تا حالا شده با کسی رو در بایستی داشته باشی یا اولین بار باشه که خونتون بیان و دلت بخواد پیش اونا سنگ تموم بذاری... یه خانوم کدبانو... یه خونه تمیز ... یه پسر خوب و مهربون... ولی رشته بشه... ریش ریش بشه هر چی که بافته بودی... دلت می خواد همه چی جور جور باشه... ولی بدجوری ناجور بشه. دیدید بعضی وقت ها اتفاق پشت پشت اتفاق می افته وقتی بخواد مهمون بیاد... .  از شب منتظر بود تا بیان و با پسرشون بازی کنه، دو سالی از امیرحسین بزرگ تر بود. محمد رو می گم ... انگار امیرحسین گوله آتیش شده بود. اصلا یه جا بند نمی شد... بالا و پایین می پرید... چقدر حساس بودند، به بچه هایی که خدا با هزار خواهش و تمنا بهشون بخشیده بود. امیرحسین کارایی انج...
27 اسفند 1391

این چیه؟!

اگه گفتین این چیه؟؟!! امیرحسین جونم، توی این عکس خیلی شبیه بابا شدی... مامان بیا ازم عکس بگیر بذار توی ولگاگم... خاله زینب بگه ااااا این چیه؟ بعدش ببینه این امیرحسینه... ...
21 اسفند 1391

شیطان بالام آغلاما...

چند روز پیش بابا امیرحسین رو برد آرایشگاه، موهاشو کوتاه کنند. به زور راضی اش کرده بودیم. آرایشگر یه تخته روی دسته صندلی گذاشت و امیرحسین رو نشوند روش تا بلندتر بشه و کار خودش راحت تر... . امیرحسین دلش نمی خواست روی تخته بشینه...هر دوشون لج کرده بودند. آرایشگر می گفت باید روی تخته بشینه... آدم مزخرف... می خواست لج بچه رو در بیاره. سه بار راضی اش کردیم روی تخته بشینه ولی خوب امیرحسین می ترسید بیفته. آخرش هم قبول نکرد موهاشو کوتاه کنه. اشکهای امیرحسین اعصابمو خرد کرده بود. قول اسباب بازی بهش داده بودم. ولی بازم قبول نکرد... دلش قرص بود خاله زینب براش می خره. این دفعه من با بدجنسی گفتم، دیگه نمی ذارم خاله برات اسباب بازی بخره.. .تا او...
10 اسفند 1391

خواب ناز ...

  خسته خسته بود... ولی دلش باز هم بازی می خواست... بابا بریم سالن ورزشی... بابا؟! بریم دیگه... بریم ؟!... بابا هم ازش خواهش می کرد صبر کن اخبار تموم بشه بریم. کنار بابا دراز کشیده بود ... بازم می گفت: بریم سالن ورزشی دیگه... همینو داشت می گفت که دیدیم خوابش برد. چقدر بابا دلش سوخت... یه کم خوابید با هم رفتند سالن ورزشی. می بوسمت ورزشکار بالام.   این هم یه خواب نازدیگه   ...
3 اسفند 1391