چند روز پیش بابا امیرحسین رو برد آرایشگاه، موهاشو کوتاه کنند. به زور راضی اش کرده بودیم. آرایشگر یه تخته روی دسته صندلی گذاشت و امیرحسین رو نشوند روش تا بلندتر بشه و کار خودش راحت تر... . امیرحسین دلش نمی خواست روی تخته بشینه...هر دوشون لج کرده بودند. آرایشگر می گفت باید روی تخته بشینه... آدم مزخرف... می خواست لج بچه رو در بیاره. سه بار راضی اش کردیم روی تخته بشینه ولی خوب امیرحسین می ترسید بیفته. آخرش هم قبول نکرد موهاشو کوتاه کنه. اشکهای امیرحسین اعصابمو خرد کرده بود. قول اسباب بازی بهش داده بودم. ولی بازم قبول نکرد... دلش قرص بود خاله زینب براش می خره. این دفعه من با بدجنسی گفتم، دیگه نمی ذارم خاله برات اسباب بازی بخره.. .تا او...