مادر... مادر... دلم می خواست همیشه کنارم باشد. ولی... می فهمم همیشه بند دلش پاره است. نگران و آشفته... چقدر عجول ...همیشه توی دلش رخت می شورند... دلش می خواهد تا نرسیده به خانه اش برگردد... نمی دانم چه می شود که هر کسی که قدم به خوابگاه می گذارد، دلش می گیرد...کسل می شود لابد... خوابش می گیرد... نیامده دلش برای خانه اش تنگ می شود.... پسرم همیشه تنهای تنهاست... و من مادری آشفته... کاش می شد من هم خانه ای داشتم تا وقتی دلم از در و دیوار غمگین اینجا می گرفت، دلم برایش تنگ می شد... . چقدر پاهایم درد می کند ... امروز من و امیرحسین بعد رفتنشان اشک هایمان را کشیدیم به کف بازار برلن. چقدر سرخوش بودند از خرید شبانه شان. امی...