امیر حسین جان امیر حسین جان، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره
کوثر جان کوثر جان ، تا این لحظه: 11 سال و 24 روز سن داره
فاطمه مهربونم فاطمه مهربونم ، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

دستت رو به من بده امیرحسین. بیا بیا...

وقتی ...

  هفته پیش که دایی حسین اومده بود رفتیم جمکران و حرم حضرت معصومه(س). اون روز خیلی خسته شدم. کوثر همیشه ساعت ٩ که می شد، دیگه آروم و قرار نداشت. انقدر بالا و پایینش کردم ولی آروم نمی شد. کمرم خیلی درد میکرد. بارون نم نم می اومد. نمی دونم چرا همش التماس حضرت معصومه می کردم تا کوثرم آروم بشه. توی ماشین خوابید و رفتیم جمکران. همین که رسیدیم باز هم شروع شد... خیلی گریه می کرد، دیگه داشتم از حال می رفتم ، پناه بردم مسجد جمکران. خیلی شلوغ بود، همه داشتند نگاهم می کردند. توی مسجد از خادم مسجد اجازه گرفتم تا قسمت خالی مسجد که داشتند تمیز می کردند کوثرو شیر بدم. قبول کرد. همین که رفتم تو... چند نفر خادم دیگه اومدند...
25 تير 1392

یه روز خوب...

وقتی هوا عالی باشه و حوصله بیرون رفتن داشته باشی بعد دو ماه و اندی... چقدر می چسبه پیک نیک وقتی کوثر مهربونت شیرین تر از هر روز، روز آرومی داشته باشه و امیرحسین قند عسل... اونوقته که من هم می شم مهربون.  برای دیدن بقیه عکس ها ادامه مطلب ... چیه مامانی خوابت میاد؟؟ حالا لالا کن عزیزم... امیرحسین بخند مامانی... وااای... عاشق این عکس امیرحسینم. قیافه اش خیلی مردونه شده. ...
25 خرداد 1392

شکوفه های گیلاس من

چشم انتظار بهاری هستم که برایم بهترین ها را به ارمغان بیاورد... زیبایی های دوچندان... بهار که بیایید من سبز خواهم شد می دانم... می دانم... دختر مهر ... بانوی روشنی ها بیا و  برایم عشق بیاور... دستهای سرد من چشم انتظار روزهای باشکوهی است با مهمانی دعوت شده... بیا و دلم را بهاری کن. پسرم امیرحسین دستم را بگیر...علی عزیزم کنارم باش تا با هم زیبایی ها را مهمان قلبمان کنیم و لبریز از عشق شویم.  شکوفه های گیلاس من، من عاشق شما هستم... .   بهارتان مبارک  ...
30 اسفند 1391

خدایا شکرت.

بچه ها خیلی زود زود بزرگ می شوند. دلم می خواست اون روزای قشنگ تکرار می شد. وقتی بغلش می کردم، احساس غریبی داشتم. احساس می کردم فرشته ای رو بغلم دارم معصوم و بی گناه.  دوست داشتم فقط نگاش کنم. بوش کنم.عطر بهشت رواحساس کنم. بچه... بچه ... نمی دونم، این حس رو فقط من داشتم یا همه مادرا این احساس قشنگ رو تجربه کردند. وقتی شیرش می دادم، ذکر می گفتم. دعاش می کردم.  وقتی شیر می خورد یه چیزی توی دلم تلپ تلپ می کرد. نه مثل همیشه. عجیب بود. عرق می کردم. انگار شیر از عمق وجودم می آمد. تا پاره تنم رو سیر کنه. وقتی شاد شاد بودم، سیر سیر می خورد. آرام آرام بود. وقتی غم تنهایی وجودم را می گرفت.غم دوری پرم می کرد... وجودش در بغلم...
1 ارديبهشت 1391
1