امیر حسین جان امیر حسین جان، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره
کوثر جان کوثر جان ، تا این لحظه: 11 سال و 17 روز سن داره
فاطمه مهربونم فاطمه مهربونم ، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه سن داره

دستت رو به من بده امیرحسین. بیا بیا...

امیرحسین بالام .

گاهی وقت ها به احساس قشنگ و معصومانه یک کودک می توان قسم خورد... چقدر پاک و نجیب اند . با تمام شیطنت های هر روزشان با یک تلنگری شیشه احساسشان می شکند و زود با یک بوسه فراموش می شود. امیرحسین عزیزم مهربان پسرم ... با تمام شیطنت های همیشه ات دوستت دارم هر چند گاهی بی تاب می شوم . چند روز پیش کنارم نشسته بود مثل همیشه کارتون نگاه می کرد یه هو دیدم زیر چونه اش می لرزه هی دماغشو می کشه . نگاهش که کردم دیدم داره گریه می کنه . چی شده امیرحسین ؟؟ نگاهی به من کرد و می خواست که خودشو جمع کنه ولی سر می خورد اشک هاش از چشای شیطون بلاش... برگشت با پشت دست زود پاکش کرد و گفت این فیلم چقدر گریه داره، اشک آدمو در میاره. هنوز چونه اش می لرزی...
1 مرداد 1393

منو ببخش...

گاهی وقت ها یه کلمه از کسی که حتی ازش بدت میاد لحظه هات رو خط می زنه و کاری می کنی که نباید... تازه بعدش که به خودت میای تنها کسی که نفرینش می کنی خودت باشی،... من چقدر امشب ... کاش می توانستم بی محابا بنویسم ... بی نقطه چین... امیرحسین منو ببخش.  مرند که بودیم 12 فروردین خیلی برف اومد و همه گلبرگها از سوز سرما سوختند. چقدر دلم می خواست با گل های تازه باز شده و بچه ها عکس بگیرم ولی انقدر گفتم فردا فردا... که یکدفعه بلند شدیم و دیدیم همه جا برف شده. از ذوق برف با بچه ها عکس می گرفتیم، شب که شد، تب ولرز گرفتم و حالا از همون روز سرما خوردگی از خونمون بیرون نمیره. یه نوبت من، امیرحسین، کوثر... دور دوباره برمی گرده. دیشب هر دوتاشون ...
25 فروردين 1393

نمکدون مامان

لحظه لحظه عمرم باید خدا را شاکر باشم ،خدای مهربانی که این همه لطف به من داشته و بهترین ها را برایم خواسته است. امروز وقتی کوثر م داشت به طرفم می آمد و امیرحسین از سر و کول علی بالا می رفت ... وقتی لذت داشتن این همه خوشبختی را چشیدم ... اینکه من کودکم راه می رود ، می بیند ، صدایم را می شنود ... و حتی شیطنت می کند ... همه اینها نعمتی است که گاهی فراموش می کنیم شاکرش باشیم. خدایا به خاطر این همه مهربانی ات سپاس. امیرحسین، نمکدون خوشگلم... من چقدر خوشبختم که هر روز قد کشیدن و بزرگ شدنت را به تماشا نشسته ام. روزها خیلی زود می گذرند و روزی همه این ها انگار خوابی می شود ملس... با تمام شیطنت ها و مهربانی هایش ... ...
5 آذر 1392

امیرحسین و باب اسفنجی

- مامان اگه شیشه تل وی یزون، رو بشکنم باب اسفنجی، واقعی میشه؟ - اوووه نه مامانی ... - پس چه جوری واقعی میشه؟ - اونا کارتون هستند، فیلم اند امیرحسین. - مامان اگه برم تل وی یزون، هباس باب اسفنجی هم بپوشم می گم ، من خودم باب اسفنجی ام... هباسشو پوشیدم. یاد اون روزی افتادم وقتی که بچه بودم تلویزیون سیاه سفید خونه پدربزرگم گوشه صفحه اش شکسته بود. وقتی خانم رضایی مجری برنامه کودک داشت صحبت می کرد، می خواستم دستمو ببرم تو تلویزیون و یا پرین رو با دستم بگیرم... آخی یادش بخیر... این شد که من با باب اسفنجی که برای امیرحسین گرفته بودم، عکس گرفتم ولی پاتریکو نمی دونم چیکارش کرده ب...
15 مهر 1392

من و تو آبمون تو یه جوب نمیره...

چقدر آدم عاجز می مونه وقتی از همه چی خسته میشه... از شیطنت های ناتمام امیرحسین... گریه های بی امان کوثرم... اووووه قل قل همیشه ظرفشویی... صدای انکر الاصوات کارگرهای ارتش و دستگاه هاشون صبح زود، نصف شب... و باغ بهشتی که خانه ام را به گند کشیده چندین سال... از بی خوابی... می دونی اصلا گاهی دلم نمی خواد بهشت زیر پایم باشه... یعنی البته  شایدم دیگه نیست. برای آروم کردن امیرحسین دیگه حتی روی گشاده هم تاثیری نداره. نشان دادن فلفل و تهدید به زدن و قهر کردن... وحتی ... نمی دونم به چه زبونی بگم ساکت باش... آروم باش. دست بچه کنده میشه... آی نکن... می افته... توپو نزن ... نرو بالای کتابخونه... بیا پااااااایین می افتی امیرررررحسین.....
6 مهر 1392

شیطون بلای مهربون

کاش کسی دلم را بند می زد به جایی... نشانم می داد که تو برای همه عمر بند اینجایی. انگار همه جای دنیا که باشم تکه ای گم شده دارم، کسی هست که باز هم دلم برایش تنگ شود. انگار من، اسپند روی آتیشم... آن وقت من بی آنکه بخواهم بی تاب می شوم. مامان من رو ببخش.   چند وقتی بود خونه آنا بودیم. امیرحسین توی کوچه با بچه ها بازی می کرد. از صبح تا شب... شب دیگه به زور می آوردیمش خونه. خوب خوب غذا می خورد، شب زود می خوابید و سحرخیز شده بود. عصر ها هم وقتی خسته می شد در اتاق رو می بست و می گفت من میرم بخوابم. خیلی خوشحال بود. اسکوترش رو هم برده بودیم با سینا پسر همسایه بازی می کردند. پاهاش زخم شده بود و درد می کرد ولی به روی خودش نمی آورد....
8 خرداد 1392

وقتی که مهمون میاد...

تا حالا شده با کسی رو در بایستی داشته باشی یا اولین بار باشه که خونتون بیان و دلت بخواد پیش اونا سنگ تموم بذاری... یه خانوم کدبانو... یه خونه تمیز ... یه پسر خوب و مهربون... ولی رشته بشه... ریش ریش بشه هر چی که بافته بودی... دلت می خواد همه چی جور جور باشه... ولی بدجوری ناجور بشه. دیدید بعضی وقت ها اتفاق پشت پشت اتفاق می افته وقتی بخواد مهمون بیاد... .  از شب منتظر بود تا بیان و با پسرشون بازی کنه، دو سالی از امیرحسین بزرگ تر بود. محمد رو می گم ... انگار امیرحسین گوله آتیش شده بود. اصلا یه جا بند نمی شد... بالا و پایین می پرید... چقدر حساس بودند، به بچه هایی که خدا با هزار خواهش و تمنا بهشون بخشیده بود. امیرحسین کارایی انج...
27 اسفند 1391

این چیه؟!

اگه گفتین این چیه؟؟!! امیرحسین جونم، توی این عکس خیلی شبیه بابا شدی... مامان بیا ازم عکس بگیر بذار توی ولگاگم... خاله زینب بگه ااااا این چیه؟ بعدش ببینه این امیرحسینه... ...
21 اسفند 1391