امیر حسین جان امیر حسین جان، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره
کوثر جان کوثر جان ، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره
فاطمه مهربونم فاطمه مهربونم ، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

دستت رو به من بده امیرحسین. بیا بیا...

تبلور مهر خدای رئوف، ترنم مهر مادری...

شبنم عزیزم، شبنم صبورم...     روزت مبارک مادر    خدایا به خاطر بزرگی و مهربانی ات سپاس... خدایا از این که منو لایق مادر شدن دونستی سپاس... خدایا از اینکه بهترین مادر دنیا رو به من دادی سپاس... خدایا به خاطر مهربانی مادر همسرم سپاس... خدایا از اینکه دعاهامو می شنوی سپاس... از اینکه بهترین ها رو برام خواستی سپاس... خدایا به خاطر اینکه تو رو دارم سپاس...  روز مادر مبارک مهربان مادر ...
31 فروردين 1393

مادرانه ...

دخترم ... یک بهار... یک تابستان، یک پاییز و یک زمستان را دیدی! از این پس همه چیز جهان تکراری است جز دوست داشتن و مهربانی... سال پیش همین وقت ، روزهایی را به انتظار نشسته بودم تا از دیدنت سیر نشوم و قد کشیدنت را به تماشا بنشینم... از شکر خندت گل از گلم وا شود و شیرین شیرین عسل بچکد در لحظه لحظه های خوشبختی ام وقتی راه می روی ...حرف می زنی و می خندی ... مهربان بزرگ بازهم شکرت می کنم. عروسک خوشگلم، کوثر مهربونم... مبارکت باشه دومین مروارید قشنگت... مبارکت باشه راه رفتنت، حرف زدنت ...مبارکت باشه این همه تجربه...مبارک باشه دومین بهارت... امیرحسین پسرم... شیطنت های هر روزه ات هر چند طاقتم تاب می کرد اما مهربان پسرم احس...
28 اسفند 1392

بلند شو ... بیا دخترم...

وقتی مادر باشی، همه لحظه لحظه ها رو لذت میبری، شیرینی اش هیچ وقت دلت را نمی زنه ... و این همه خوشبختی دلت رو می بره و تو ... مادر ... باید یادت باشه شکرگزار باشی از دریای رحمتی که همیشه به تو سخاوتمندانه بخشیده است .  انگار همین دیروز بود دست های کوچولوشو بوسیدم از دیدنش دلم ضعف رفت... امروز کوثرم با دندان کوچکش همه چیز را گاز می زنه... روی پاهای کوچولوش می ایسته... وقتی قدم بر می دارد نه تنها من ، بابا و امیرحسین هم قدم های کوچکت را که می لرزه می شماریم بلند بلند ... یک... دو ...سه ... واااای افتاد... بلند شو بیا دخترم... و باز دوباره ... این بار لذت راه رفتن ... زمین خوردن هایش را ندید می گیره و بلند میشه و باز با پاهای لرزا...
7 اسفند 1392

من با شما آرومم...

چقدر معجزه می کنه حس مادر و فرزندی... وقتی یواش یواش نزدیکت میشه و آروم دست مامانی که خودش رو به خواب زده تا شیطون بلای نازش بخوابه، رو می گیره و می بوسه، وااااااای... و لبریزت می کنه وقتی میگه مامان قربونت بشم... سنگ هم باشی آب می شی. روحت دوباره زنده میشه بس که شیرین زبونه پسرم.   وقتی همه چیز مثل قبل میشه... آروم آروم ... و احساس مادرانه ات متلاطم نیست ... این بار از موجای کوچیک هم لذت می بری... و باز لذت می بری از این همه تکرار... و توبه می کنی از این که چرا این همه تکراررررر... تو را آشفته کرده بود و دوباره می گی خدایاااااا سپاس. وقتی کنجد کوچولوی من باز هم می خنده و با خنده های قشنگش همه اخم...
12 مهر 1392

مادر که می شوی...

مادر که می شوی بی شک گم می شوی در این همه احساس مادرانگی. مدتهاست گم شده ام... در احساس مادرانه ام. بارها و بارها غمگین شده ام ولی با شادی هایشان زنده می شوم. بارها افسرده تا شده ام ولی دوباره با خنده هایشان جوان شده ام. وقتی غم غربت به یاد آن همه دوست دلگیرم کرده است بوسه پسرم روی گونه هایم مرا از آن همه خاطره باز هم می کشاند به دریای احساس مادر بودنم... وقتی شکوه کرده ام از اینکه کسی نیست تا با او حرف بزنم دست به سینه جلوی من قد کشیده و همه کسم شده که مامان با من حرف بزن. با من ... چقدر من بی لیاقت شده ام ... این همه کس کنار من بوده و من ... فدای  این همه مهربانی ات بشوم عزیز دلم... چقدر غم باد زده بود دلم... خدایا من ناسپاس را ...
5 شهريور 1392
1