مادرانه ...
وقتی میام اینجا بنویسم، دلم میخواد سرشار از عشق باشم، یه مادر مهربون. کاش مثل این روزهای خوب لحظه هام همیشه با من مهربون باشه، اونوقت خدا نگاهی به من بکنه و یادم بیاره که من چقدر خوشبختم. این مهربون بی همتا نوازشم می کنه وقتی امیرحسین با تمام احساسش بغلم می کنه و باز هم مثل اون روزهای کودکی قاشق غذا حکم مسافرهایی میشه که همشون می چرخن و می چرخن و با هواپیمای امیرحسین مهمون خونمون میشن . مثل همون روزها... دلم خیلی خوشحاله خدا ... می خنده مهربون... آآآی می چسبه بوسه های قشنگ کوثرم ... با خنده های ریز ریزش ... یواش و دزدانه روی گونه های گر گرفته بابا ... از تب تابستون . آقا شده پسرم ... چقدر مهربو...