کلوچه خوشمزه...
انگار همین دیروز بود کوچولوی مهربون من دستش رو گذاشته بود توی دستم. انگار دنیا رو به من داده بودند... خدای بزرگ همه زیبایی ها رو جمع کرده و یه کوثر به من داده بود تا از دیدنش، بوسیدنش سیر نشوم... به دل نگیر پسرم... ولی دختر یه چیز دیگه است... دختر که نباشه... چقدر غریبه مادر... چقدر خیره شده بودم به لباس های گل منگولی چین چینشون به گیسای بافته و تاب دادشون، گل سرهای خوشگلشون ...
قربونش برم پاهاش رو بلند می کنه و با دستهاش می گیره. می خنده بلند بلند... چقدر هم زود قلقلکش میاد وقتی می خوای ببوسیش خودشو جمع می کنه و ریز می خنده. اون وقته که شیطنت من و بابا گل می کنه... تا با خنده های شیرینش ... وقتی داداش بالا پایین می پره و کلوچه... کلوچه... کلوچه خوشمزه... صداش می کنه این کلوچه خوشمزه خوشش میاد و باز هم میخنده بلند بلند... دلبری شده مهربون من.
کامل برمی گرده دستش که زیرش می مونه چه تقلایی می کنه و وقتی نتونست اون وقته که با گریه صدام می کنه. گردنش رو محکم می چرخونه و با چشماش التماس می کنه که بیا مامان... بیا...
اون روز که واکسنش زدند انگار تمام استخونام سوز کشید ... چند روز بی قرار بود عروسکم. روزای قشنگ من با تموم دل تنگی هام... شیرین شده با عزیزای دلم... شاعر شده ام... دلم می خواد غزل غزل عشق رو بتونم نوش کنم... خداااااا چطور بگم ... که دوستت دارم ...
اینم کارواش داداش