من نا مهربان شده ام .
چقدر دلم تنگ شده برای روزهایی که من و امیرحسین لحظه های نابی کنار هم داشتیم همه چیز شیرین بود ، حرف زدنش، سر و صدا کردنش ... انگار همیشه منتظر بودم سکوت رو بشکنه و منو پر کنه از لحظه های مادرانگی... لحظه هایی که مامان صدا کردنش رو هزار بار بله بگویم ، بالا و پایین پریدنش ... راستی ... حتی جیغ زدنش برایم شیرین بود . هر روز کلماتش رو می شمردم ، حتی از اشتباه گفتنش ذوق می کردم . هر روز هر روز برایم خاطره بود، نه که الان نباشد... هست ولی من ، مدت هاست نامهربان شده ام. دلم برای امیرحسین تنگ شده ... انگار دور شده ام ... بین من و آن همه دوست داشتن، بوسه های مکرر، آن همه لذت... علاقه و ... هر چند کوثر با آمدنش طراوتی به زندگی ام بخشیده ولی با آمدنش احساس تمام من نصف شده ... نصف ...نصف ، دلم برای همه احساس مادرانه ام که برای امیرحسین بود تنگ شده .
امیرحسین دوست روزهای دلتنگی من بود روزهای سختی که به خاطر داشتن امیرحسین بارها و بارها شکر کرده ام . اما من نامهربان شده ام ... روزهایی که کلماتش رو می شمردم امروز با فریاد ازش می خواهم که ساکت شود تا کوثرم لحظه ای آرام بگیرد، بارها و بارها ... دورش کرده ام ، تهدید کرده ام و ... و ... بشکند ... وقتی کوثر روی پایم خوابیده جایی برایش نداشتم تا تنگ در آغوشش بگیرم، از سر و صدا کردنش بارها خسته شده ام و تنها توی حیاط قدم زده ام ... من اعتراف می کنم ... من گاهی مادری خسته می شوم. من ... مرد کوچکم منو ببخش .