امیرحسین بالام .
گاهی وقت ها به احساس قشنگ و معصومانه یک کودک می توان قسم خورد... چقدر پاک و نجیب اند . با تمام شیطنت های هر روزشان با یک تلنگری شیشه احساسشان می شکند و زود با یک بوسه فراموش می شود.
امیرحسین عزیزم مهربان پسرم ... با تمام شیطنت های همیشه ات دوستت دارم هر چند گاهی بی تاب می شوم .
چند روز پیش کنارم نشسته بود مثل همیشه کارتون نگاه می کرد یه هو دیدم زیر چونه اش می لرزه هی دماغشو می کشه . نگاهش که کردم دیدم داره گریه می کنه . چی شده امیرحسین ؟؟ نگاهی به من کرد و می خواست که خودشو جمع کنه ولی سر می خورد اشک هاش از چشای شیطون بلاش... برگشت با پشت دست زود پاکش کرد و گفت این فیلم چقدر گریه داره، اشک آدمو در میاره. هنوز چونه اش می لرزید و خجالت می کشید از این که من اشک هاشو دیدم. بغلش کردم .توی کارتونی که پخش می شد، پسری دوستش داشت می مرد و اون پسر خیلی ناراحت بود. اون روز من نمی دونم چقدر بوسش کردم ... بغلش کردم ... ولی به احساس قشنگش غبطه خوردم.
بابا براش هلو انجیری گرفته بود و می گفت بیا بخور . امیرحسین سر یخچال بود . بابا اینها رو می برم بیرون بخورم ... این برای خودم این هم برای ابوالفرض ... بابا به امیرحسین می گفت نه باید خونه بخوری... حالا امیرحسین می گه بابا اینو میدم ابوالفرض... اونم بخوره ... مسلمونی اینه دیگه. قیافه بابا دیدنی بود وقتی یاد حرف امیرحسین می افتاد همش می خندید.
توی حیاط وقت افطار که میشه امیرحسین دست کوثرو می کشه و مراقبه و دست به سینه جلوی دخترها می ایسته و می گه آرشین بیا ببین این خواهر منه. عاشق امام جماعت خوابگاه حاج آقا موسویه.همیشه سر افطار کنارش میشینه. شب به من می گفت مامان انقدر دوست دارم یه روزی بپرم بغل حاج آقا . قربونش برم همیشه سلامش می کنه و حاج آقا بلند جوابش میده. بعضی وقت ها به خودم میگم ، بخاطر کارای امیرحسین و شیطنت هاش زیادی حساس شدم ... من هزار بار شلوغ تر از امیرحسین بودم ، وقتی یادم میاد چه آتیشی می سوزوندم ... حاضرم هزار بار امیرحسین رو بغل کنم و دستش رو ببوسم. باور کنید . گاهی وقت ها یادم میره بگم خدایا به خاطر این همه خوشبختی و نعمت سلامتی خودمون و بچه هام ازت ممنونم .
امیرحسین رو پیش دبستانی ثبت نام کردیم. همیشه از مدرسه و خانم معلم و دوستهای خیالیش حرف می زنه. جایزه هایی که قراره بگیره و از همین الان براشون خوشحاله. کاش من هم ذوق کودکانه داشتم و از همه چی لذت می بردم. حتی از یک چوب ساده و یا یک گچ برای نوشتن روی زمین ذوق می کردم و سر زود پیدا کردنش با بچه ها بحثم میشد ... چه دنیای ساده و قشنگی. کاااااش ...