هدیه قشنگ خدا فاطمه
اولین روز مدرسه رفتن امیرحسین روزی بود که همیشه منتظرش بودم وقتی که لباس فرم مدرسه تنش باشه و وقرآن به دست راهی مدرسه اش بکنم ... ولی اون روزی که جشن آغاز مدرسه بود من پیشش نبودم . دلم می خواست خودم تا دم در مدرسه باهاش برم... ولی اون روز خدا یک هدیه زیبایی برای ما داشت . فاطمه دخترم هدیه قشنگ خدا بود به من و ما ...اون روز...خاله زینب با قران و دعا بدرقه اش کرده بود و با بابا رفته بود مدرسه. فردای اون روز با هم از بیمارستان رفتیم مدرسه امیرحسین. انگار ناراحت بود از دیر اومدن بابا. فاطمه رو که نگاه کرد هیچی نگفت . آنا باهاش شوخی می کرد. رسیدیم خونه با کوثر سر اینکه فاطمه مال کدومشونه دعوا بود . یکی پاشو می کشید و یکی دستش. به زور جداشون کردن. قلقلکش میدادن بغلش میکردن...کوثر همش اون روز احساس عجیبی داشت هر چند همه حواسشون به کوثر بود. امیرحسین دلش می خواست اسمش فاطمه باشه. چند روزبعد هم بابا براش شناسنامه گرفت و اسمش فاطمه خانم شد .
خدا بعضی وقت ها برای ما لطفی رو شامل می کنه که ما با ظرفیت محدودمون اون رو می سنجیم . استرسی که داشتم نمی گذاشت هیچ لذتی رو درک کنم ، وقتی این همه لطف و برکت رو که توی زندگیم می بینم و آرامشی که احساس می کنم باورم نمیشه... خنده های همیشه فاطمه... آروم و مهربون بودنش یه چیز دیگه اس. توی دلم میگم خدا می خواست این همه سختی بزرگ شدن بچه ها رو توی آروم بودن فاطمه و آرامشی که به من میده جبران کنه. شیرین و دوست داشتنی و آرام...
دریای رحمت خدا رو با کاسه صبر خودم وزن می کردم و ناسپاس می شدم ولی الان چقدر پشیمون گریه هامم و بازم اومدم که بنویسم که خدا من باز هم ناسپاس بودم منو ببخش.