دلتنگی...
شیرین نباتم، امیرحسین
بعضی وقتها مامانی، دلم خیلی می گیره، خسته می شوم از روزهای تکراری ... از ثانیه هایی که مدام تکرار می شوند... تکرار ...تکرار... هر چند هر روز من، با شما شیرین می شود، اما نمی دانم شده بارها و بارها از دیوارهای خوابگاه، از هوای دلگیر تهران ...حتی از شاخه های درختی که به زور خودش را چسبانده به شیشه پنجره ...خسته می شوم ... حتی صدای نوک زدن های یا کریم به پشت پنجره خوشحالم نمی کند... من هر روز دلتنگی ام را در در و دیوار دود گرفته اینجا می سابم، تا بلکه تکرارثانیه ها پیرم نکند... نمی دانم چرا امروز من ... عزیزکم مرا ببخش، من مادر مهربانی نبوده ام. بارها شده نگاه غضب ناکم را به پیشواز نگاه پر شورت آورده ام ... وااای من، بشکند... .
اما وقتی تو... تو بوسه هایت را برایم هدیه می دهی، دوباره تازه می شوم ... مادری نو... احساس خسته ام جوان می شود...
عزیزانم، شما اگر نبودید من می مردم... می مردم. خیلی دوستتان دارم.