عنوان ... چی بگم والله...
یه روز هاجر خانم اومده بود اتاق ما. گرم صحبت بودیم. امیرحسین هی می رفت و می اومد... حواسش به حرفای ما بود...هاجر خانوم بیچاره، هی می گفت، دیگه باید برم.
اومده بودیم جلوی در و بازم حرف می زدیم. اتاقشون رو به روی ماست. بازم می گفت، دارم می رم ولی... این دفعه دیگه امیرحسین درو باز کرد و تکیه داد به دیوار...
گفتم چی کار می کنی امیرحسین؟؟؟ گفت، خاله مگه نمی خواستی بری ... درو باز کردم ... بیا برو دیگه... . واااای منو می گی، چقدر خجالت کشیدم.
بیچاره هاجر خانوم!!! گفت: خوب بچه راست می گه دیگه.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی