امیر حسین جان امیر حسین جان، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره
کوثر جان کوثر جان ، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره
فاطمه مهربونم فاطمه مهربونم ، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

دستت رو به من بده امیرحسین. بیا بیا...

عنوان ... چی بگم والله...

1391/10/24 11:22
نویسنده : مامانی
1,063 بازدید
اشتراک گذاری

  یه روز هاجر خانم اومده بود اتاق ما. گرم صحبت بودیم. امیرحسین هی می رفت و می اومد... حواسش به حرفای ما بود..مژه.هاجر خانوم بیچاره، هی می گفت، دیگه باید برم.

اومده بودیم جلوی در و بازم حرف می زدیم. اتاقشون رو به روی ماست. بازم می گفت، دارم می رم ولی... این دفعه دیگه امیرحسین درو باز کرد و تکیه داد به دیوار...منتظر

گفتم چی کار می کنی امیرحسین؟؟؟ گفت، خاله مگه نمی خواستی بری ... درو باز کردم ... بیا برو دیگه... . واااای منو می گی، چقدر خجالت کشیدم.ساکتعینک

بیچاره هاجر خانوم!!! گفت: خوب بچه راست می گه دیگه. نیشخند

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (14)

زهره مامان آریان
23 دی 91 23:54
یاد یه جک افتادم: زن همسایه کیست؟موجودی که ساعتها دم در حرف میزنه اما نمیشینه،چون دیرش میشه. یادمه منم همیشه از بچگی این برام سوال بود که وقتی یکی میومد خونمون و می گفت دیر شد باید برم،چطور کلی دم در می ایستاد اما دیرش نمیشد؟؟؟
حبیبه
24 دی 91 12:06
دوست عزیزم سلام
تا حالا برای کسی مطلبی ننوشته ام و حالا اولین بارم است که می نویسم. همه مطالبت را خواندم خیلی جالب و خواندنی بودند مخصوصاً آنجا که نوشته ای وقتی بغلش می کردم، احساس غریبی داشتم. احساس می کردم فرشته ای رو بغلم دارم معصوم و بی گناه. دوست داشتم فقط نگاش کنم. بوش کنم.عطر بهشت رواحساس کنم. بچه... بچه ... نمی دونم، این حس رو فقط من داشتم یا همه مادرا این احساس قشنگ رو تجربه کردند. وقتی شیرش می دادم، ذکر می گفتم. دعاش می کردم. وقتی شیر می خورد یه چیزی توی دلم تلپ تلپ می کرد. انگار شیر از عمق وجودم می آمد. تا پاره تنم رو سیر کنه. وقتی شاد شاد بودم، سیر سیر می خورد. احساسات عاشقانه ات را نسبت به فرزند و خانواده می ستایم و همیشه دعا گویت هستم امید آنکه شما هم ما را از دعای خیرتان بی نصیب نگذارید. دوستدارت حبیبه به امید روزی که باز هم با هم بتوانیم در یک جا جمع بشیم و بگیم و بخندیم.روی امیر حسین عزیز را از دور می بوسم.


دوستت دارم همیشه مهربون دوست داشتنی.دلم براتتنگ تنگ شده.بوس بوس.
مادر کوثر
25 دی 91 7:39
ایول امیر حسین! خوشم اومد خاله
مامان نیایش
25 دی 91 11:15
وای عجب وروجکیه از قدیم گفتن حرف راست رو از بچه بشنو
گلبرگ
26 دی 91 11:46
آفرین به امیرحسین من هم خیلی لجم میگیره وقتی یکی میگه می خوام برم و نمیره آدمو معلق و آویزون نگه می داره و نمیذاره آدم به کاراش برسه البته من اینجا تنهام و با همسایه ها هم رفت و آمد ندارم اما این تجربه رو قدیما داشتم تو خونه ی مامانم
بابای ارشیا
26 دی 91 18:11
چه رکی داداشی
خوب میکنی ولی یادت باشه هرجایی نمیشه رک بودها الهی سلامت و پایدار باشی . ممنون که بهمون سرزدید شما هم با افتخار لینک شدید


خیلی ممنون.
آرزو مامان نیکی
27 دی 91 7:43
به به حرف راست رو باید از بچه شنفت
بعضی مطالبت رو خوندم چه صمیمی و زیبا نوشتی
همیشه شاد و سلامت باشی گلم


ممنون خانومی. و همچنین.
فرشته مامان امیرحسین
27 دی 91 12:28
سلام ماشالله به این پسر واقعا که بعضی وقتا کار درستو باید بچه ها به ما مامانا گوشزد کنن
مامان پارسا جیگر
27 دی 91 13:38
چه گل پسر شیرین زبون و بانمکی خدا حفظش کنه



ممنون عزیزم.
الی مامان
28 دی 91 10:08
خوب لابد اندازه ی دیر شدنش و خودش نمی دونسته !!! نیاز به کمک داشته هاجر خانم
خاله زینب
2 بهمن 91 10:05
خوب مامانو قرمز کردیاااا.امان از این شیطنتات.قربونت بره خاله آخه چراانقدبلاشدی تو؟هان؟؟هان؟؟؟؟؟؟؟؟
مامان فافا
4 بهمن 91 20:54
آفرین امیر جان کار خوبی کردی که تکلیف هاجر خانومو روشن کردی
مامان یزدان
7 بهمن 91 7:34
چه وروجک
مامانی طهورا
8 بهمن 91 23:49
سادگی و بی غل و غش بودن را باید از بچه ها یاد بگیریم