شیطان بالام آغلاما...
چند روز پیش بابا امیرحسین رو برد آرایشگاه، موهاشو کوتاه کنند. به زور راضی اش کرده بودیم. آرایشگر یه تخته روی دسته صندلی گذاشت و امیرحسین رو نشوند روش تا بلندتر بشه و کار خودش راحت تر... .
امیرحسین دلش نمی خواست روی تخته بشینه...هر دوشون لج کرده بودند. آرایشگر می گفت باید روی تخته بشینه... آدم مزخرف... می خواست لج بچه رو در بیاره. سه بار راضی اش کردیم روی تخته بشینه ولی خوب امیرحسین می ترسید بیفته. آخرش هم قبول نکرد موهاشو کوتاه کنه.
اشکهای امیرحسین اعصابمو خرد کرده بود. قول اسباب بازی بهش داده بودم. ولی بازم قبول نکرد... دلش قرص بود خاله زینب براش می خره. این دفعه من با بدجنسی گفتم، دیگه نمی ذارم خاله برات اسباب بازی بخره.. .تا اون موقع آروم بود...ولی وقتی الکی خواستم زنگ بزنم خاله زینب رو دعوا کنم... خودشو زد زمین و گریه... گریه...واااای زنگ زد...
خلااااصه... فردای اون روز دلم می خواست کچلش کنم ... ولی دلم نیومد موقع عید یه خورشید بویو با خودم این ور و اون ور ببرم... این بود که با بابا خودمون ... بقیه اش رو بهتره تصویری ببینید.
دو تا عکس دیگه هم هست ببینید.
دلم می خواد سیمشو قطع کنم
نه نه... نه نه...