امیرحسین دلم برات تنگ شده.
دلم می خواد باز هم مثل اون روزها قربون صدقه پسرم برم... از بوسیدنش سیر نشوم... باز هم از شیطنت هایش به تنگ نیایم... مثل روزهای دوست داشتنی تنگ در بغلم بگیرم... از خواندن قصه های تکراری به تکرار خسته نشوم... اما خیلی خسته ام... امیرحسین دلم خیلی برایت تنگ شده...
روی کاغذهایی که به دیوار چسبانده بودم خدا کشیده بود با خورشیدی کنارش. خدایش بالای بالا بود... آسمانی سبز... روی ابرهای سفید... آن طرف تر کوثرش را کشیده بود و خودش.
وقتی امیرحسین دستم رو توی خیابون و یا سر نماز می بوسه ... خدایا چقدر من شرمنده می شم... پسر مهربون من دلم برات تنگ شده.
دلش می خواست بره توی حیاط با بچه ها بازی کنه ولی اجازه بهش نمی دادم. به من میگه: چرا اجازه نمی دی هاااان؟! ماماااااان تو قبلا مامان خوبی بودی آآآ.
بهش میگم امیرحسین ... کتک می خوری آآآ... برگشته به من میگه: مامان کتک های تو حال میده.عزیزم...
چند روز پیش برای اولین بار امیرحسین با هزار وعده وعید و البته کمی تهدید حاضر شد تا توی آرایشکاه موهاشو کوتاه کنند. من گوشه وایستاده بودم و نگاهش می کردم. چقدر ساکت بود، آخی با این که خوشحال بودم، ولی توی دلم می گفتم کاش اون آرایشگر مهربونه موهاشو کوتاه می کرد.