وقتی ...
هفته پیش که دایی حسین اومده بود رفتیم جمکران و حرم حضرت معصومه(س). اون روز خیلی خسته شدم. کوثر همیشه ساعت ٩ که می شد، دیگه آروم و قرار نداشت. انقدر بالا و پایینش کردم ولی آروم نمی شد. کمرم خیلی درد میکرد. بارون نم نم می اومد. نمی دونم چرا همش التماس حضرت معصومه می کردم تا کوثرم آروم بشه. توی ماشین خوابید و رفتیم جمکران. همین که رسیدیم باز هم شروع شد... خیلی گریه می کرد، دیگه داشتم از حال می رفتم ، پناه بردم مسجد جمکران. خیلی شلوغ بود، همه داشتند نگاهم می کردند. توی مسجد از خادم مسجد اجازه گرفتم تا قسمت خالی مسجد که داشتند تمیز می کردند کوثرو شیر بدم. قبول کرد. همین که رفتم تو... چند نفر خادم دیگه اومدند و هی گفتند خانوم بفرما بیرون... هی توضیح این می دادم بابا من مشکلی دارم که اینجام دیگه... مگه گوش می کرد... این رفت اون یکی اومد... بفرما بیرون... دلم شکسته بود. دست امیرحسین رو گرفتم. کوثرو بغل کردم از مسجد زدم بیرون. تو مسیری که داشتم می رفتم بارون زده بود همه جا برق می زد. من داشتم گریه می کردم... کوثر گریه می کرد و امیرحسین هاج و واج نگامون می کرد. رسیدم که پیش دایی رضا اینا دیدم علی اومده. وقتی کوثرو بغل کرد، من آروم شدم. زن دایی ام از شربت پسرش داد، بهش دادم، آروم شد. ولی من دیگه قهر بودم... .
اون روزی که مادرم و زینب اومدند دیگه چشمام برق می زد. خیلی خوشحال بودم دوباره حضرت معصومه دعوتمون کرده بود این بار با مادرم و مادر علی... خواهرم و خواهرش... و معصومه اینا ...همگی دوباره رفتیم حرم حضرت معصومه... و این بار کوثرم آرام بود، مهربان و دوست داشتنی. جمکران که بودیم باز هم دخترم آرام بود. این بار من آشتی بودم، آشتی ... دعای کمیل و ندبه خاطرات روزهایی که با بچه های دانشگاه می آمدیم رو برام زنده می کرد. یادش بخیر.
دو روز بعد امیرحسین تب کرد. خیلی زیاد. وقتی مامانم می گفت بریم مغازه نمی تونست بلند بشه. دکتر کلی شربت بهش داده بود. بدنش عفونت کرده بود. وقتی باید حتما یه اتفاقی بیفته تا این همه لذتی که برده بودیم کوفتمون بشه همین بود.
دو روز پیش هم کنار نن نو کوثر نشسته بودم که امیرحسین اومد و رفت دستشویی... دیدم صداش نمیاد. صداش کردم امیرحسین چیکار می کنی بیا بیرون. گفت مامان دارم موهامو کوتاه می کنم. زود پریدم دستشویی... دیدم بله، با قیچی کوچیک موهاشو درست از جلو بریده بود. کچل شده بود. دلم می خواست حسابی کتکش بزنم. ولی وقتی دیدم داره می خنده و خوشحاله ... دلم براش سوخت. انقدر گفتم چرا اینکارو کردی. بغض کرد... هیچی نمی گفت، یه هو پرید بغلمو گریه کرد. خووووب می خواستم خوشگل بشم. گفتم مگه نبرده بودمت آرایشگاه، موهاتو کوتاه کرد، خوشگل شده بودی دیگه؟! با حالت گریه گفت، مامان می خواستم دوباره خوشگل بشم. آخی عزیزم. الان دیگه وقتی میره بازی کلاه میذاره سرش. به هر کی هم می رسه کلاهشو بر میداره شاهکارشو نشون میده...به حاج آقا موسوی امام جماعت خوابگاه نشون داده بود، بیچاره نگران شده بود. کاش ما هم مثل بچه ها بودیم... بی خیال و با اعتماد به نفس بالا.