امیر حسین جان امیر حسین جان، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره
کوثر جان کوثر جان ، تا این لحظه: 11 سال و 22 روز سن داره
فاطمه مهربونم فاطمه مهربونم ، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره

دستت رو به من بده امیرحسین. بیا بیا...

وقتی ...

1392/4/25 2:27
نویسنده : مامانی
988 بازدید
اشتراک گذاری

 هفته پیش که دایی حسین اومده بود رفتیم جمکران و حرم حضرت معصومه(س). اون روز خیلی خسته شدم. کوثر همیشه ساعت ٩ که می شد، دیگه آروم و قرار نداشت. انقدر بالا و پایینش کردم ولی آروم نمی شد. کمرم خیلی درد میکرد. بارون نم نم می اومد. نمی دونم چرا همش التماس حضرت معصومه می کردم تا کوثرم آروم بشه. توی ماشین خوابید و رفتیم جمکران. همین که رسیدیم باز هم شروع شد... خیلی گریه می کرد، دیگه داشتم از حال می رفتم ، پناه بردم مسجد جمکران. خیلی شلوغ بود، همه داشتند نگاهم می کردند. توی مسجد از خادم مسجد اجازه گرفتم تا قسمت خالی مسجد که داشتند تمیز می کردند کوثرو شیر بدم. قبول کرد. همین که رفتم تو... چند نفر خادم دیگه اومدند و هی گفتند خانوم بفرما بیرون... هی توضیح این می دادم بابا من مشکلی دارم که اینجام دیگه... مگه گوش می کرد... این رفت اون یکی اومد... بفرما بیرون... دلم شکسته بود. دست امیرحسین رو گرفتم. کوثرو بغل کردم از مسجد زدم بیرون. تو مسیری که داشتم می رفتم بارون زده بود همه جا برق می زد. من داشتم گریه می کردم... کوثر گریه می کرد و امیرحسین هاج و واج نگامون می کرد. رسیدم که پیش دایی رضا اینا دیدم علی اومده. وقتی کوثرو بغل کرد، من آروم شدم. زن دایی ام از شربت پسرش داد، بهش دادم، آروم شد. ولی من دیگه قهر بودم... .قهر

کوثر و امیرحسین

اون روزی که مادرم و زینب اومدند دیگه چشمام برق می زد. خیلی خوشحال بودم دوباره حضرت معصومه دعوتمون کرده بود این بار با مادرم و مادر علی... خواهرم و خواهرش... و معصومه اینا ...همگی دوباره رفتیم حرم حضرت معصومه... و این بار کوثرم آرام بود، مهربان و دوست داشتنی. جمکران که بودیم باز هم دخترم آرام بود. این بار من آشتی بودم، آشتی ... دعای کمیل و ندبه خاطرات روزهایی که با بچه های دانشگاه می آمدیم رو برام زنده می کرد. یادش بخیر.افسوس

 دو روز بعد امیرحسین تب کرد. خیلی زیاد. وقتی مامانم می گفت بریم مغازه نمی تونست بلند بشه. دکتر کلی شربت بهش داده بود. بدنش عفونت کرده بود.اوه وقتی باید حتما یه اتفاقی بیفته تا این همه لذتی که برده بودیم کوفتمون بشه همین بود.دل شکسته 

دو روز پیش هم کنار نن نو کوثر نشسته بودم که امیرحسین اومد و رفت دستشویی... دیدم صداش نمیاد. صداش کردم امیرحسین چیکار می کنی بیا بیرون. گفت مامان دارم موهامو کوتاه می کنم. زود پریدم دستشویی... دیدم بله، با قیچی کوچیک موهاشو درست از جلو بریده بود. کچل شده بود. دلم می خواست حسابی کتکش بزنم. ولی وقتی دیدم داره می خنده و خوشحاله ... دلم براش سوخت. انقدر گفتم چرا اینکارو کردی. بغض کرد... هیچی نمی گفت، یه هو پرید بغلمو گریه کرد. خووووب می خواستم خوشگل بشم. گفتم مگه نبرده بودمت آرایشگاه، موهاتو کوتاه کرد، خوشگل شده بودی دیگه؟! با حالت گریه گفت، مامان می خواستم دوباره خوشگل بشم. آخی عزیزم. الان دیگه وقتی میره بازی کلاه میذاره سرش. به هر کی هم می رسه کلاهشو بر میداره شاهکارشو نشون میده...به حاج آقا موسوی امام جماعت خوابگاه نشون داده بود، بیچاره نگران شده بود. کاش ما هم مثل بچه ها بودیم... بی خیال و با اعتماد به نفس بالا.چشمک 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (10)

مامان فافا
27 تیر 92 0:48
زیارت قبول
امیدوارم حال امیرحسین عزیز هر چه زودتر خوب بشه
کوتاه کردن موهاش بنظرم طبیعی باشه.آخه من تا حالا خیلی از بچه هارو دیدم که این کارو کردن کلی هم بهشون خندیدم


سلام.خانوم.خوش اومدی.از این طرفا؟
راستش من هم وقتی کوچیک یودم این کاروکرده بودم.ولی نه به این استادی...
مامانی درسا
27 تیر 92 2:28
الهی مامان نگه داری از دو تا بچه اونم زمانی که بیرون هستی یه جایی مثل مسجد حمکران سخته خدا قوت بهت میگم اما انشاالله دفعه بعد هم دیگه کوثری عالی تر از عالی میشه و شما هم آشتی تر از آشتی ...... خوش بحالتون عزیزم برای ما هم دعا کنید هر وقت میرید ...... در مورد کوتاه کردن موهای پسری هم اشکالی نداره بزودی دوباره بلند میشه میبوسمت پسرم آرایشگر ماهری شدی میای موهای خاله رو کجل بنمایی


خاله بفرما انگاری شما هم می خوااای خوشگل بشی؟

مامان یزدان
29 تیر 92 9:40
وروجک.داره تمرین می کنه که دیگه به آرایشگر نیازی نداشته باشه.


خوش اومدی مهربون.
اليما
29 تیر 92 9:45
سلام عليكم م م
قبول باشه
مكرر
بی خیال و با اعتماد به نفس بالا...
بچه ها بي خيال نيستند ها....
ظاهر براشون تو اولويت اول نيست........


و همچنین... از شما هم قبول باشه.
الی مامی آراد
29 تیر 92 19:05
وروجک شیطون بلا از این به بعد میام پیش خودت موهام رو کوتاه میکنم



سیدمهدی
31 تیر 92 16:12
بازم مرام من که حالت رو پرسیدم



آقا سید کامپیوترم خراب شده.داغ می کنه.من داستانتون رو خوندم ولی قسمت نظرات برام باز نشد.ممنون از احوال پرسیتون.
مامان امیر حسین
1 مرداد 92 2:40
الهی..... خسته نباشی مامانی خیلی سخته نگهداری از دوتا بچه،خدا به همه نی نی ها آرامش بده و به ما مامانها صبر...منم جمکران رو خیلی دوست داشتم اما الان 3 ساله قهرم به خاطر خادمهاش،از خادمهاش متنفرم،شعور ندارن،می بینی کاری کردن که دیگه حاظر نیستم پامو اونجا بگذارم،هر وقت گذرم می افته قم اگه بخوام برم جمکران،از دور سلام میدم و رد می شم.زیارت قبول.پسر شیطون بلا حالا خوشگل شدی،جیگر طلا.


سلام ممنون که اومدی پیشمون.ما که به خاطر خادماش اونجا نمیرم مسجد که مال اونها نیست حالا هر چی اخم کنند... ناراحت نباش عزیزم برو آشتی باش ... خود امام زمان از دلت در میاره عزیزم.
آرزو مامان نیکی
2 مرداد 92 8:29
قبول باشه
خدا رو شکر که اتفاق بدی نیفتاده اینم یه خاطره است دیگه کاش همونطوری یه عکس ازش مینداختی بعدها بزرگ شد خودش خنده اش میگرفت
ببوسشون


یه عکس ازش گرفتم ولی فکر کردم ناراحت میشه برا همین نذاشتم.
آرزو مامان نیکی
2 مرداد 92 8:31
مامانی حالا که خودتون تو مسابقه شرکت نکردید میشه خواهش کنم به نیکی رای بدی؟
فقط امروز مهلت داره
کد 609 رو به 20008080200 پیامک کنید
ممنونم عزیز


چشم من با گوشی خودم رای دادم حتما با گوشی بابامون می فرستم.
مامان سانای
2 مرداد 92 9:59
از کار خادما دلم گرفت چرا باعث می شن بعضی ها دیگه نیان؟! خدا قوت صبر کن یه سالی بگذره کوثر جون برات زبون بریزه خستگی هات دیگه در میره. هنرمندی امیر حسین هم مبارک .