دخترم...شکولاتم...
چقدر دلم تنگ شده بود تا دوباره احساس قشنگ مادر بودن رو دستی روش بکشم و از غبار دلتنگی جداش کنم و قاب تازه ای براش بگیرم ، رنگ رنگ ... زیبا و قشنگ ... چند وقتی دور بودم از تکرار مادرانه هایم ، ولی دخترم ... گاهی این دور بودن ، تلنگری است ، تا دوباره همه این لحظه های قشنگ رو قدر بدانم ، هر چند هیچ کس سراغی از تو نگیرد و دلواپس نبودنت نباشد... باکی نیست تا بوده همین بوده مادر... گاهی این دور شدنها تو را می سازد باور کن ... گاهی می شد خمار آن لحظه هایی می شدم که تکرار می شد ... هر روز ... هر روز... دلم برای همه این تکرارها تنگ شده بود، وقتی حضورت به تکرار، برای کسانی ملال آور می شود ... دلت حتی ، برای این خانه کوچک تنگ می شود... باور کن دخترم ! حاضر می شوی قربون صدقه در و دیوار خانه ات بری هزار هزار بار ... و آن وقت برای همیشه باز هم دلت برای مادرت تنگ می شود.
دختر شیرین تر از قندم ... شوکولاتم ... وقتی داری چهار دست و پا می ری و برمی گردی و روی یه دستت لم می دی و می خندی برام، انگار دوباره جون گرفته ام، اون وقته که دیگه نمی تونم گازت نگیرم و نخورمت فرشته کوچولوی من.
قربونت برم وقتی بابا ... بابا می گی چقدر دلبری می کنی عزیزم امیرحسین همش ازم می پرسه ... مامان پس کی می گه داداش؟؟ اما ... دخترم ... کوثری پس کی می گی مامان؟؟
چقدر خواهر و برادر بودن حس قشنگیه ... وقتی احساس وظیفه می کنه امیرحسین، تا دورت بکنه از خطرهای احتمالی و دستت کشیده میشه، وقتی شدت بوسه انقدر زیاد میشه که باید گریه کنی ... وقتی شیطنت پسرونه گل می کنه و هیچ صراطی مستقیم نیست ... و... و ... چقدر صبوری عزیزم ... خنده های نازت همه کینه ها و همه اون اخم ها رو می شوره و امیرحسین میشه داداش و ... و این وسط اووووه ... چه رو سیاهه ذغال.
ورق بزنید لطفا