امیر حسین جان امیر حسین جان، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره
کوثر جان کوثر جان ، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره
فاطمه مهربونم فاطمه مهربونم ، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

دستت رو به من بده امیرحسین. بیا بیا...

بلند شو ... بیا دخترم...

1392/12/7 3:25
نویسنده : مامانی
1,143 بازدید
اشتراک گذاری

وقتی مادر باشی، همه لحظه لحظه ها رو لذت میبری، شیرینی اش هیچ وقت دلت را نمی زنه ... و این همه خوشبختی دلت رو می بره و تو ... مادر ... باید یادت باشه شکرگزار باشی از دریای رحمتی که همیشه به تو سخاوتمندانه بخشیده است . 

انگار همین دیروز بود دست های کوچولوشو بوسیدم از دیدنش دلم ضعف رفت... امروز کوثرم با دندان کوچکش همه چیز را گاز می زنه... روی پاهای کوچولوش می ایسته... وقتی قدم بر می دارد نه تنها من ، بابا و امیرحسین هم قدم های کوچکت را که می لرزه می شماریم بلند بلند ... یک... دو ...سه ... واااای افتاد... بلند شو بیا دخترم... و باز دوباره ... این بار لذت راه رفتن ... زمین خوردن هایش را ندید می گیره و بلند میشه و باز با پاهای لرزان ... یک ... دو ... سه ... پنج ... نه ... چقدر امروز دندون هام را روی هم فشار دادم تا فقط امروزگازت نگیرم عروسک خوشمزه من ... قلب

کاش می شد این لحظه ها رو قاب گرفت ... می موند برای همیشه... من عاشق خنده های همیشه توام کوثر خوش خنده و مهربون من... قربون سینه زدنت بشم عزیزم... فاطمه جانم واللهی مظلوم است... جیغای بنفشی که می کشی، الو گفتنت، وااای وقتی گوشی رو تو گوش ات نگه می داری و حرف می زنی، خنده های بلند بلندت برای داداش، دست زدنت، بووووف بوووف کردن هات ... وصحبت کردن به زبونی که دادا فقط می دونه... و وقتی می خندی چال کوچولوی روی لپت منو مجبور به هزار هزار بوسه می کنه ... اما ببخش وقتی صورتت سرخ میشه و از این همه احساس به تنگ میای ...قلبماچ

پسندها (1)

نظرات (4)

نیمکت چوبی(شیدا)
10 اسفند 92 14:40
سلاااااااااااااااااااااااام مامان کوثر و امیر حسین جونم وبلاگتون عالی بود چه بچه های نازی دارید خدا حفظشون کنه خوشحال میشم به وبلاگ منم سر بزنید و اگه با تبادل لینک موافقین بگین ممنوووووون سلام ممنون از لطفتون
الی مامی آراد
16 اسفند 92 16:45
ای جووونم عزیزم تاتی کردنت مبارکککککککک
مامان یزدان
21 اسفند 92 9:37
الهی
حبیبه
4 تیر 93 14:53
سلام.عزیزم دلم برایت تنگ شده ایکاش من هم می تونستم مثل تو برای عزیزم محمد حسام بنویسم هروقت نوشته هایت را می خوانم شوقی در درونم زنده می شود. چقدر احساس های مادرانه را زیبا به تصویر می کشی. الهی که هزاران سال زنده باشی و برای عزیزانت بنویسی. فردا که دو گل عزیزت بزرگ بشن می بینن که مامان واسشون چقدر زیبا نوشته . البته ننوشته همش احساس هایی بوده که باهاشون زندگی کرده و اون وقته که میان و دستای مهربون مامان رو می بوسن .عزیزم همیشه زیبا و پرمعنا نوشته ای و من از نوشته هایت همیشه جون گرفته ام. خدا نگهدار تو و بچه های نازت باشه، خدا همیشه پشت و پناهت باشه.
مامانی
پاسخ
سلام عزیزم ممنون از این همه لطفت .پسر گلت رو میبوسم .