امیر حسین جان امیر حسین جان، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره
کوثر جان کوثر جان ، تا این لحظه: 11 سال و 18 روز سن داره
فاطمه مهربونم فاطمه مهربونم ، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره

دستت رو به من بده امیرحسین. بیا بیا...

منو ببخش...

1393/1/25 14:05
نویسنده : مامانی
1,437 بازدید
اشتراک گذاری

گاهی وقت ها یه کلمه از کسی که حتی ازش بدت میاد لحظه هات رو خط می زنه و کاری می کنی که نباید... تازه بعدش که به خودت میای تنها کسی که نفرینش می کنی خودت باشی،... من چقدر امشب ... کاش می توانستم بی محابا بنویسم ... بی نقطه چین... امیرحسین منو ببخش.

 مرند که بودیم 12 فروردین خیلی برف اومد و همه گلبرگها از سوز سرما سوختند. چقدر دلم می خواست با گل های تازه باز شده و بچه ها عکس بگیرم ولی انقدر گفتم فردا فردا... که یکدفعه بلند شدیم و دیدیم همه جا برف شده. از ذوق برف با بچه ها عکس می گرفتیم، شب که شد، تب ولرز گرفتم و حالا از همون روز سرما خوردگی از خونمون بیرون نمیره. یه نوبت من، امیرحسین، کوثر... دور دوباره برمی گرده.

دیشب هر دوتاشون تب داشتند. شب امیرحسین از شدت تب داشت هذیان می گفت.خیلی حرف می زد. صبح ساعت 5/30 بازم دوباره تب داشت، بدنش می لرزید، از من می پرسید ماماااان؟ صادق هم میره بهشت؟ گفتم آره ، واسه چی می پرسی؟ گفت، آخه می خوااام وقتی رفتم بهشت دوستی اونجاداشته باشم. دلم ریش شده بود. دیگه نمی تونستم بخوابم. 

ظهر که شد بچه ها اومدند دنبالش ولی نذاشتم بره حیاط، داشت بلند بلند جلوی در می گفت ابوالفضل مریضیشو داده به من، حالا من بیام شما مریض میشید. حالا من کشیدمش خونه و بهش می گم چرا اونطوری می گی به بچه ها؟؟ ابوالفضل می شنوه ناراحت میشه. میگه مامان شب خودت داشتی به بابا می گفتی آخه. حالا من هر چی می خواستم حرفمو بشورم، نمیشد.

اذان که شد با اصرار با بابا رفتند نمازخونه. ولی زود برگشت. دستشویی داشت. بعد شام که بابا رفته بود سالن مطالعه، آقای منفرد جلوی درمون بود . بله آقای منفرد ؟ با صدای مدعی... خانووووم امیرحسین زده میز شیشه ای پینگ گنگ تو حیاط رو شکسته... این بچه خیلی شلوغه... با صادق همش شیطنت می کنن ... امیرحسین از ترس هیچی نمی گفت. مردک اعصاب پیر عین برج زهرمار ... منو دیونه کرد، هر چی بهش گفتم امیرحسین که امروز حیاط نبود ... گفت خانوم من دروغ می گم؟؟ همه بچه ها می گن... خسارتشو باید بدین و ... گفتم باشه شما بگید چقدره ما خسارتش  رو می دیم.

اون که رفت من هر چی می گفتم آره امیرحسین، تو مگه نگفتی حیاط نمیری؟ مگه ...؟؟ تو چرا... ؟؟ آخه ... ؟؟ حرف نمی زد و اخم کرده بود به من... داشتم تهدیدش می کردم... و ... خدااا... بشکنه دستم. گریه می کرد و بازم اخم کرده بود.

بابا که اومد امیرحسین بغلش گریه می کرد و من داشتم حرف های منفرد رو تکرار می کردم، بابا داشت آرومش می کرد ، امیرحسین داشت می گفت بابا یه نقشه دارم. چه نقشه ای امیرحسین؟؟ یواشکی می گفت خوب پولامو هدر بدیم، بدیمش به آقای منفرد... عید که شد بازم همه به من عیدی می دن... بعد دعوای عیدی های سال پیشش رو با من می کرد که مامان اون ها رو خرج کرده و باید بده. جلل الخالق...

خلاصه، بعد امیرحسین هی راه می رفت و دستهاشو تکون می داد و می گفت، وقتی هنوز بهار نشده بود و هوا سرد بود من با آجر زدم به میز. ترک برداشت مثل خورشید که توی لالایی شبکه پویا نشون می داد و مامان تو عصبانی بودی و بستیش، مثل اون شد. داشت روی زمین خورشید می کشید و تعریف می کرد، اون وقت دیدم سپهر داره از پنجره نگاه می کنه ولی اون موقع مثل الان مثل الماس نشده بود. من امروز اصلا بیرون نرفتم .

الهی خدا ازت نگذره آقای ... از روزی که اینجا اومدم همیشه از بی کفایتی مسوولین خوابگاه نالیده ام . امروز آنی خاطرات تلخ جلوی چشمام رژه می رفت...  و امیرحسین ... خدایا منو ببخش ... خدایا یه کاری کن بازم مهربون باشم ... خداااا...

پسندها (1)

نظرات (4)

مامان مهدا گلی
26 فروردین 93 10:30
سلام.... دیفهمم بعضی وقتا واقعاً دل آدم میگیره از دست خیلی چیزا... خوشحالم امیرحسین بهتره و کوثر که هزار ماشاءالله چقدددر ناز شده... مثل برگ گل میمونه کوثر جون..خدا هردوتاشونوحفظ کنه خیلی ممنون مامان مهربون
سارای
26 فروردین 93 15:19
سلام، از شبنم خبر نداری؟
مرضیه مامان امیرحسین
28 فروردین 93 11:09
عزیزمییییییییی خیلی دلم گرفت با نوشته هات خدا امیرحسین رو و دخملیت رو حفظ کنه خیلی مهربونییییییییییییی مطمئن باشششش خیلی مهربونییییییی
مامان آریان
5 اردیبهشت 93 23:46
خدا نگدره ازت منفرد. ما هم یه همسایه داریم فامیلیش منفرده از دستش اسیریم به خدا.اتفاقا تو عید یه دعوای مشتی باهاش افتادیم. خدا شر هرچی همسایه بده کم کنه.