مادرانه ...
وقتی میام اینجا بنویسم، دلم میخواد سرشار از عشق باشم، یه مادر مهربون. کاش مثل این روزهای خوب لحظه هام همیشه با من مهربون باشه، اونوقت خدا نگاهی به من بکنه و یادم بیاره که من چقدر خوشبختم. این مهربون بی همتا نوازشم می کنه وقتی امیرحسین با تمام احساسش بغلم می کنه و باز هم مثل اون روزهای کودکی قاشق غذا حکم مسافرهایی میشه که همشون می چرخن و می چرخن و با هواپیمای امیرحسین مهمون خونمون میشن . مثل همون روزها... دلم خیلی خوشحاله خدا ... می خنده مهربون...
آآآی می چسبه بوسه های قشنگ کوثرم ... با خنده های ریز ریزش ... یواش و دزدانه روی گونه های گر گرفته بابا ... از تب تابستون .
آقا شده پسرم ... چقدر مهربون و دوست داشتنی. با تمام شیطنتش خیلی مهربونه با کوثر. دستشو می گیره و از سرسره می بره بالا ، و بغلش می کنه تا نیفته کوثر کوچولوی داداش و بعد با هم از پیچ سرسره سر می خورند و وقتی پایین می رسند می خندند و باز هم دوباره ... چقدر چشمای شیطون مهربونش منتطر میشه تا من و بابا این همه دوست داشتنش رو تشویق کنیم.
وقتی امیرحسین خسته میشه از بازی . اصلا نمی خواد به روش بیاره . باز هم با تمام توان دوست داره به اندازه همه ساعت هایی که توی خونه خسته بوده خسته نباشه . وقتی به جایی می خوره و آخ بمیرم... کبود میشه دست و پاش ... انگار شفا میده بوسه های من ، یادش میره اون همه درد.
وای نمی دونی چقدر شیرینه حتی دعواهای خواهر و برادری. وقتی کوثر همه چی رو برای خودش می خواد و جیغ می زنه ... و به هیچ صراطی مستقیم نیست، وقتی راضی می کنی که امیرحسین خواهرشو آروم کنه ... و بعد با یک بهانه دیگه دوباره یه بلوا میشه و این بار امیرحسین کوتاه نمیاد و من درمانده ... اصلا می خوام کوثرو ببرم خواهر ابوالفضل بشه ... خیلی اذیت می کنه... یا اذیتش می کنی ... این بار امیرحسین با گریه جلوی در مامان نه!!!! مال منه... خواهر خودمه... وااای اونوقته که باز هم چقدر روسیاهه ذغال.
من با بزرگ شدنشون لذت می برم . چقدر با شیرین زبونی های کوثر، جون می گیرم ... با بوسه های امیرحسین زنده میشم ... با خنده هاشون می خندم بلند بلند... فقط خدایا کمکم کن باز هم مهربون باشم .