امیر حسین جان امیر حسین جان، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره
کوثر جان کوثر جان ، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره
فاطمه مهربونم فاطمه مهربونم ، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

دستت رو به من بده امیرحسین. بیا بیا...

قد بکش عمرم ...

1393/7/30 3:05
نویسنده : مامانی
1,398 بازدید
اشتراک گذاری

گاهی وقتها یادم میره که میشه با نوشتن لحظه های قشنگ رو قاب کرد و برای همیشه نگه داشت... شاید روزی تمام احساس من رو دخترم باور کرد و پسرم با همه محبتش تمام غربت مادر رو درک کنه و ببخشه ... دنیای جدید مجازی دنیای قشنگی نیست، گاهی انقدرغرق می شی که یادت میره بهترین چیزهایی که می تونی ازشون لذت ببری و مهربانترین کسانی که هستند و تو رو مادر صدا می زنند... همیشه هستند و دلت با اونها گرم میشه. دنیای مجازی با همه دلفریبی سرابی بیش نیست من با تمام وجود دلم برای نوشتن توی دنیای خاطراتم تنگ شده بود ، همه لحظه هایی که عاشقانه می نوشتم تا روزی لبخندی روی لبهای کودکم بنشیند ، فراموشم شده بود ...

روزهای قشنگی دارم با وجود شیطنت هایشان این روزها شیرین ترین روزهایی است که من هر روز مرورمی کنم. لبخندهای ریز دخترم و گاه بلند بلندش برای اینکه شادیش را با ما تقسیم کند و خنده ای روی لبهایمان بنشاند ...عشوه های تمام نشدنی و قهر کردنه ای مدام ... گاهی همه چیز را برای خودش می خواهد و گاهی لقمه اش را به زور به ما می دهد...هر چیزی که صاحب می شود حاکم مطلق می شود، تا دلش را نزده هیچ کس حریف جیغ های بنفشش نمی شود، هر چیزی که می خورد بلند با صدای بم می فهماند که برای دادا هم می خواهد. عشق پریدن روی لحاف تشک و بازی با داداش و درآوردن لج پسرانه اش ...چند روزی می شود دندان هایش خیلی بی تابش کرده با اینکه سیر غذا می خورد ولی باز هم عطش شیر دارد. دستم را میکشه و می بره طرف یخچال و می گه که انگور می خواد و من می فهمم که باز هم انار می خواد... مثل امیرحسین عاشق نارنگی شده... وای چه دلبر میشه وقتی با چادرش وقت نماز به هر قبله ای نماز می خونه . روسری می بنده و مثل خانم خانم ها تو خونه دور می زنه، و باز هم من دندان هایم را روی هم فشار بدهم تا نقش ساعتی که روی دستش کم رنگ شده ... دوباره رنگ بگیرد...

هنوز هم وقتی پسرم می خوابد دستهایش آرامم می کند ، وقتی گرم گرم دستم را می گیره تا خوابش بگیره ، باورش برام سخته که انگار همین دیروز بود که نمی دونستم چطور بغلش کنم و می ترسیدم که مبادا از دستم ول بشه ... بس که ریز بود و کوچولو...امیرحسین ... عزیزم...دلم می سوزه براش وقتی دست روی هر چیزی می گذاره جیغ کوثر بلند میشه که اونو می خواد... درمانده میشه از دستش، ولی راضی نمیشه که من کوثرو ببرم  تا خواهر پسر همسایه باشه. وقتی گولش می زنه چقدر توی دلم می خندم و چه مهربان وقتی بستنی می گیره سهم کوثرو یادش نمیره. چقدر دیدنی میشه وقتی پاشو رو پاش میندازه و از جلوی تلویزیون تکون نمی خوره و با صدای بلند دستور میده ماماااان آاااب بیاااار... نارنگی بیااار... با اینکه توی دلم به بزرگ شدنش خوشحالم ولی اخمی می کنم و میگم لطفاااا آقاااا... و چشمکی می زنه و با خجالت می خنده. وقتی که عصبانی می شم از دست شیطنتهاش ، باز هم می خنده و میگه بازم مامان بداخلاقه اومده.

بعضی وقت ها از حرفهایی که می زنه شاخ درمیارم. امیرحسین تو اینها رو از کجا یاد گرفتی مامان ؟! از اینکه امسال امیرحسین نتونسته بود پیش دبستان بره خیلی ناراحت بودم توی خونه باهاش کار می کردم وقتی هم یاد می گرفت می خندیدیم و می گفتیم خورااااکمه. قربونش برم پسر شیرین زبون من.محبت

 

پسندها (1)

نظرات (0)