امیر حسین جان امیر حسین جان، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره
کوثر جان کوثر جان ، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره
فاطمه مهربونم فاطمه مهربونم ، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

دستت رو به من بده امیرحسین. بیا بیا...

سفر قم - جمکران

1391/4/14 1:28
نویسنده : مامانی
765 بازدید
اشتراک گذاری

 دیروز از صبح توی خونه بند نبودیم. قرار بود با دایی رضا و بچه هاش بریم حرم حضرت معصومه. ساعت ٦ عصر راه افتادیم.

توی راه امیرحسین بلند بلند می گفت مامان حرم امام خمینی، حرم رو نشون می داد. آفرین پسر با هوشم.قلب

مادر زن دایی دلمه درست کرده بود.خوشمزهخوشمزه

 حرم حضرت معصومه خیلی شلوغ بود. امیرحسین گریه می کرد من با مامان میرم.گریه دستش رو گرفتم و با هم رفتیم حرم. بعد سلام و نماز امیرحسین از کنارم دور شد یه دفعه دیدم افتاد و دهنش خون اومد. خیلی گریه می کرد.گریه گریهآخی عزیزم!! بغلش کرده بودمدل شکسته... دیگه نمی خواست پیش من بمونه همش با گریه می گفت بابا...بابا... گریه

ساعت ده شب رفتیم مسجد جمکران... شلوغ شلوغ بود. برنامه هم داشتند. با مداحی محمود کریمی. من و بابا خیلی مداحیش رو دوست داریم. خادم مسجد اصلا نمی گذاشت بشینیم نوار کشیده بودند که نباید از این نوار اون طرف تر بشینید.عصبانی خوب ما هم وسایلمون زیاد بود هم بچه های پیش ما خسته بودند و خوابشون می اومد. گفتیم شما نوار رو یه کم جلو بکش. جلوتر از ما هم فرشی بزرگی پهن کرده بودند اونم با پاش پرت می کرد اون طرف.از خود راضی خیلی اعصابم خرد شده بود. می رفت و می اومد می گفت با زبون خوش بلند شید برید. خیلی دیگه کفری شده بودم.کلافه امیرحسین هم توپشو آورده بود. گفتم بشین الان توپت رو هم می گیره ها...ساکت جمع شدیم پشت نوار. یه کم بعد خودش به همه می گفت بیایید بنشینید اون طرف نوار.سبز می خواستم بلند بشم برم یه چیزی بگم ... ولی زن دایی دستمو گرفت... مراسم دعا خیلی خوب بود.

 به امیرحسین خیل خوش می گذشت، چون ساندویچش رو پشت و گردن بابا نشسته بود و می خورد.قلب ماشاالله به صبر این مرد... خیلی حوصله اش می کشه. هر چی من زود از کوره در می رم .علی آروم آرومه. شام رو همون حیاط مسجد خوردیم. ساعت ٤ صبح رسیدیم تهران. بچه ها خواب خواب بودند.روز پر ماجرایی داشتیم. با این همه خیلی خوش گذشت.مژه 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامانی نازلی طهورا
15 تیر 91 15:33
ای ماه فاطمه! به آن امید که از افق نور بازگشت تو را دریابم، همه شب ستاره می شمارم تا صبح دیدارت فرا رسد . . .
مامانی نازلی طهورا
15 تیر 91 15:34
زیارت هم قبول عزیزم
خاله
17 تیر 91 10:49
سلام.آخی یاد88.8.8افتادم سفرمشهد.همینطورشلوغ.عصبی شده بودیم.خاله آی جیغ میزدی.فدات بشم عزیزم زیارت قبول..آبجی مهربونم زیارت قبول ایشالاسفرمکه،کربلا


سلام.قربونت برم.همیشه با بچه ها نباید جای شلوغ رفت اینو هی به خودم می گم ولی نمیشه که نمیشه...