سفر قم - جمکران
دیروز از صبح توی خونه بند نبودیم. قرار بود با دایی رضا و بچه هاش بریم حرم حضرت معصومه. ساعت ٦ عصر راه افتادیم.
توی راه امیرحسین بلند بلند می گفت مامان حرم امام خمینی، حرم رو نشون می داد. آفرین پسر با هوشم.
مادر زن دایی دلمه درست کرده بود.
حرم حضرت معصومه خیلی شلوغ بود. امیرحسین گریه می کرد من با مامان میرم. دستش رو گرفتم و با هم رفتیم حرم. بعد سلام و نماز امیرحسین از کنارم دور شد یه دفعه دیدم افتاد و دهنش خون اومد. خیلی گریه می کرد. آخی عزیزم!! بغلش کرده بودم... دیگه نمی خواست پیش من بمونه همش با گریه می گفت بابا...بابا...
ساعت ده شب رفتیم مسجد جمکران... شلوغ شلوغ بود. برنامه هم داشتند. با مداحی محمود کریمی. من و بابا خیلی مداحیش رو دوست داریم. خادم مسجد اصلا نمی گذاشت بشینیم نوار کشیده بودند که نباید از این نوار اون طرف تر بشینید. خوب ما هم وسایلمون زیاد بود هم بچه های پیش ما خسته بودند و خوابشون می اومد. گفتیم شما نوار رو یه کم جلو بکش. جلوتر از ما هم فرشی بزرگی پهن کرده بودند اونم با پاش پرت می کرد اون طرف. خیلی اعصابم خرد شده بود. می رفت و می اومد می گفت با زبون خوش بلند شید برید. خیلی دیگه کفری شده بودم. امیرحسین هم توپشو آورده بود. گفتم بشین الان توپت رو هم می گیره ها... جمع شدیم پشت نوار. یه کم بعد خودش به همه می گفت بیایید بنشینید اون طرف نوار. می خواستم بلند بشم برم یه چیزی بگم ... ولی زن دایی دستمو گرفت... مراسم دعا خیلی خوب بود.
به امیرحسین خیل خوش می گذشت، چون ساندویچش رو پشت و گردن بابا نشسته بود و می خورد. ماشاالله به صبر این مرد... خیلی حوصله اش می کشه. هر چی من زود از کوره در می رم .علی آروم آرومه. شام رو همون حیاط مسجد خوردیم. ساعت ٤ صبح رسیدیم تهران. بچه ها خواب خواب بودند.روز پر ماجرایی داشتیم. با این همه خیلی خوش گذشت.