زیارت امام غریب
باورم نمی شد به این زودی زیارت امام رضا قسمتمون بشه. روز پنج شنبه هفته پیش با آنا و دایی و خاله زینب و خاله طیبه مامان، نه نه، عمه و زهرا کوچولو رفتیم مشهد. هوا خیلی گرم بود. دلم لک زده بود برای لحظه ای که نگاهم گره بخوره به ضریح همیشه رضا، به گنبد طلا. هزار بار دلم خواسته بود ببندمش به پنجره فولاد امام رضا(ع). چقدر با شکوه بود لحظه طلوع خورشید و رضا رضا رضا... و لحظه همیشه اجابت دعا.
خاطره قشنگی میشه وقتی همه کنارت باشند. اونهایی که آرزو می کردی زیارتش قسمتشون بشه. و چقدر جاش خالی بود پدرم... دلم خیلی خوشحال بود. خدا دستمو گرفته بود و بند زده بود به گنبد طلا، به ایوان طلا... دلم رو سقا خونه طلاش خیس خیس کرده بود. باورم نمی شد این همه لطف... وقتی چشمان نگران مادرم را می دید، دستش مواظب بند دلم بود، خدای من!! چطور شاکرت باشم که من همیشه ناسپاس بودم و تو خدای مهربان و آرام.
بعد دو روز زیارت موقع برگشت امیرحسین خیلی شلوغ و خسته شده بود، همش بهونه گیر شده بود. کم مونده بود تو پارکینگ حرم ماشین بهش بزنه. نگاه مهربون امام رضا مواظبش بود، چقدر من گریه کردم از شوق که دستش مواظب پسرم بود... وقتی امیرحسین دست منو ول کرد...
رفتیم قدمگاه، خیام... اومدنی مسیر برگشت رو از شمال اومدیم. یکی از راننده ها مسیری رو نشونمون داد، بقدری این مسیر زیبا و بکر بود که من به عینه زیبایی خدا رو حس می کردم.
وقتی بالای کوه توی فوج فوج ابرغرق شدیم، وقتی ابرها به صورتم می خوردند و حرکت می کردند خیلی قشنگ بود، عالم دیگه ای بود جنگلی از ابر و درختهای سر سبز. انگار جاده فقط برای ما بود. گردنه حیران کوچیک. و ما حیران حیران. لذت حس دوست داشتنن و سرسبزی روحی دوباره به ما بخشیده بود... و باز مادری نگران. همیشه در تب و تاب. مادرم روح بزرگی دارد که توی جسم لاغرش جا نمی شود. انگار دلش را از جا می کندند وقتی پیچ جاده دلش را می لرزاند. همیشه توی دلش رخت می شورند. کاش می شد جایی از دلش رختهای شسته را پهن کرد، تا هر روز دلش خیس غم نباشد.
وقتی بارون می اومد خیس خیس بودیم از این همه زیبایی و غرق در رحمت و لطف خداوندی. چقدر این سفر، روحم را جوان کرده بود. گرما و خواب و خستگی راه و سفری سخت و فشرده نتوانست مچاله مان کند. خیلی زیبا بود ... ان شا الله قسمت همه باشد.