امیر حسین جان امیر حسین جان، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره
کوثر جان کوثر جان ، تا این لحظه: 11 سال و 21 روز سن داره
فاطمه مهربونم فاطمه مهربونم ، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

دستت رو به من بده امیرحسین. بیا بیا...

زیارت امام غریب

1391/5/1 13:46
نویسنده : مامانی
915 بازدید
اشتراک گذاری

باورم نمی شد به این زودی زیارت امام رضا قسمتمون بشه. روز پنج شنبه هفته پیش با آنا و دایی و خاله زینب و خاله طیبه مامان، نه نه، عمه و زهرا کوچولو رفتیم مشهد. هوا خیلی گرم بود. دلم لک زده بود برای لحظه ای که نگاهم گره بخوره به ضریح همیشه رضا، به گنبد طلا. هزار بار دلم خواسته بود ببندمش به پنجره فولاد امام رضا(ع). چقدر با شکوه بود لحظه طلوع خورشید و رضا رضا رضا... و لحظه همیشه اجابت دعا.

 

خاطره قشنگی میشه وقتی همه کنارت باشند. اونهایی که آرزو می کردی زیارتش قسمتشون بشه. و چقدر جاش خالی بود پدرم... دلم خیلی خوشحال بود. خدا دستمو گرفته بود و بند زده بود به گنبد طلا، به ایوان طلا... دلم رو سقا خونه طلاش خیس خیس کرده بود. باورم نمی شد این همه لطف... وقتی چشمان نگران مادرم را می دید، دستش مواظب بند دلم بود، خدای من!! چطور شاکرت باشم که من همیشه ناسپاس بودم و تو خدای مهربان و آرام.

بعد دو روز زیارت موقع برگشت امیرحسین خیلی شلوغ و خسته شده بود، همش بهونه گیر شده بود. کم مونده بود تو پارکینگ حرم ماشین بهش بزنه. نگاه مهربون امام رضا مواظبش بود، چقدر من گریه کردم از شوق که دستش مواظب پسرم بود... وقتی امیرحسین دست منو ول کرد...

رفتیم قدمگاه، خیام... اومدنی مسیر برگشت رو از شمال اومدیم. یکی از راننده ها مسیری رو نشونمون داد، بقدری این مسیر زیبا و بکر بود که من به عینه زیبایی خدا رو حس می کردم.

وقتی بالای کوه توی فوج فوج ابرغرق شدیم، وقتی ابرها به صورتم می خوردند و حرکت می کردند خیلی قشنگ بود، عالم دیگه ای بود جنگلی از ابر و درختهای سر سبز. انگار جاده فقط برای ما بود. گردنه حیران کوچیک. و ما حیران حیران. لذت حس دوست داشتنن و سرسبزی روحی دوباره به ما بخشیده بود... و باز مادری نگران. همیشه در تب و تاب. مادرم روح بزرگی دارد که توی جسم لاغرش جا نمی شود. انگار دلش را از جا می کندند وقتی پیچ جاده دلش را می لرزاند. همیشه توی دلش رخت می شورند. کاش می شد جایی از دلش رختهای شسته را پهن کرد، تا هر روز دلش خیس غم نباشد. 

وقتی بارون می اومد خیس خیس بودیم از این همه زیبایی و غرق در رحمت و لطف خداوندی. چقدر این سفر، روحم را جوان کرده بود. گرما و خواب و خستگی راه و سفری سخت و فشرده نتوانست مچاله مان کند. خیلی زیبا بود ... ان شا الله قسمت همه باشد.  

    

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

سیدومامان
31 تیر 91 22:20
سلام

زیارت قبول والتماس دعادراین رزوهای عزیز وناب رمضان
همیشه به زیارت وسفرباشین
خوشحال میشم به ماهم سربزنین.


خیلی ممنون عزیزم.آدرس وبلاگتون رو اشتباه فکر کنم نوشتید اصلا وارد وب شما نمیشه.



مامان نیایش
1 مرداد 91 9:33
زیارت ها قبول در این ماه عزیز ما رو هم از دعای خیرتان فراموش نکنید محتاج دعای دل های پاکیم
مامان فافا
1 مرداد 91 12:31
زیارت قبول.
خداروشکر که واسه امیر جان اتفاقی نیفتاد.
امام رضا(ع) خودش مراقب زائراش هست.
معلومه که سفر شمال خیلی بهتون خوش گذشته.
انشالله باز هم از این سفرها برید


خیلی ممنون عزیزم.
مادر کوثر
1 مرداد 91 14:45
سلام عزیزم چه زیبا نوشتی زیارت قبول خانمی
خاله
2 مرداد 91 13:40
سلام. آبجی جونم چقدرخوب خاطرات سفرمونو توصیف کردی. آره اینبارهیشکی انتظار نداشت انگاری خودامام رضا خواست دل پرآشوب همه مونو تک تک آروم کنه. با شما خیلی بهم خوش گذشت.امیرحسین، خاله فدات شه چقددلم برا شیرین زبونیات تنگ شده براسوره توحیدخوندنات. عزیزدل خاله، مشدی کوچولوزیارت قبول.آبجی دوست دارم.التماس دعا


قربون شکل ماهت.شما که با من بودید خیلی خیلی خوش گذشت.


مامانی درسا
3 مرداد 91 0:59
ای جونم عزیزم چه زیبا حست رو از دیدن گنبد طلایی امام غریب نوشتی ....... زیارت قبول همیشه به سفر و خوشی و سلامتی امیرجسن عزیزمو ببوس
زهره مامان آریان
3 مرداد 91 1:36
زیارت قبول التماس دعا
نایسل خانم
3 مرداد 91 16:01
مرسی عزیز دلمممم
نایسل خانم
3 مرداد 91 16:02
خدا حفظش کنه
نایسل خانم
3 مرداد 91 16:02
زیارت قبول