امیرحسین و اسباب بازی هاش
برای خودشون عالمی دارند بچه های ناز. دلم می خواست دوباره به دنیای قشنگ و با صفای کودکی برمی گشتم تا دوباره موهای عروسکم را شانه کنم. با بچه های کوچه مان خاله بازی کنم ... دلم بعضی وقت ها خیلی خیلی برای آن روزها تنگ می شود...
دنیای قشنگ پسرها خیلی فرق داره با دنیای نرم و ناز دخترها... وقتی امیرحسین تفنگ بازی می کند. وقتی تمام ماشین هایش را جمع می کند و داد می زند ماشین می فروشم بیایید بخرید... قیمت همه ماشینهایش گران است. سیصد تومن. وقتی دستم را روی ماشین سفیدش می گذارم و می پرسم آقا چنده؟؟؟ میگه مامان گرونه!! ... با تمام صداقتش همه قسمتهای خراب ماشین را یکی یکی نشانم می دهد...
وقتی با پسرعمویش سلمان کشتی می گیرد، وقتی او را زمین می زند چه با ذوق فریاد ایران ایران سر می دهد... و آن وقت چه بی ذوقند بزرگترها ...
تصادف دوچرخه و ماشینهایش ... و جریمه های مامانی که همیشه پلیس شهر خیالی پسرم بوده. دلم پر می کشه برای لحظه های قشنگی که امیرحسین منو محکم بغل می کنه، دستمو محکم محکم میگیره و دستهایش را گره می زنه به دستام و گل های بوسه بر دستهای سرد من میکاره. تا آرام بگیرم... امیرحسین عزیزم هر چند گاهی من و تو آبمان توی یک جوب نمیرود، اما من همیشه عاشقت هستم.