... پسرم ...
نمی دونم چرا همیشه خدا، پسرا خیلی شلوغ اند. اصلا نمیشه یه جا بند بشه. انگار مثل ذرتی که روی آتیشه می مونند ... بی قرار ... البته شاید من کمی ... ولی نه امیرحسین !!
مثلا اون روز خونه عمه، داشتیم خداحافظی می کردیم دنبال گوشی هامون بودیم ... هر چی زنگ می زدیم اصلا صداشون نمی اومد ...
پرسیدم مامانی گوشی بابا کو؟؟
داشتی با کلمن بازی می کردی ... زهرای عمه گوشی بابا رو برداشته بود و شما به خاطر احساس وظیفه ای که کرده بودی، گوشی های ما رو داخل کلمنی که تهش آب مونده بود گذاشته بودی و بسته بودی ...
گوشی من که آب دیده شده مامان جون، اما گوشی بابا ... من کلی شسوار زدم تا آب از مدارهای چشمک زنش، بخار بشه عزیزم ...
حالا اینها همه به کنار، چند روز پیش آداپتور رو زده بودی به برق و با قیچی کنده بودیش. خدااای من!!! ... چقدر داغ کردم وقتی دیدمش ... خدایا شکرت که مواظب امیرحسین منی. اصلا نمی دونم کی اون قیچی کوچیک رو برداشته بودی و کی ... حالا من بگم مادر سر به هوایی ام، البته شاید حقم باشه... ولی به خدا امیرحسین، خیلی شلوغ شدی مامانی.
مثلا پولای قلکت رو که داشتی می شمردی ٢٥ تومنی کوچیک رو می ذاری دهنت، که یه هو سرفه کردی و گفتی مامان پرید گلوم. چقدر من هول شده بودم. دستموبردم گلوت ولی اثری ازش نبود... نگران نگران ... کلی روغن زیتون بهت دادم. پسر شلوغم روز به روز آمار خرابکاری هات بالا می ره و من کلافه کلافه... ا ز سرنوشت سکه خبری ندارم ... ولی خوشحالم که بخیر گذشت...
دیدید بعضی راننده ها اعصاب ندارند مخصوصا وقتی هر مسافری از کنارشون رد شده باشه، انقدر داد زده باشند... بلوار... بلوارآقا... خانم بلوار... حالا یکی با امیرحسین بیاد سوار ماشین بشه. وااای انقدر از کنار ماشین رد می شد، راه می رفت، راه می رفت ... خسته بودم ... امیرحسین هی کمربند ماشین رو می کشید، ول می کرد ... راننده چشم غره می رفت. دستشو می کشیدم ، بازم ... طاقت نیاورد، سرشو جلو آورد و عصبانی گفت، بچه به چیزی دست نزن ... حالا مگه چی میشه؟!!
پیاده شدم و دست امیرحسین رو گرفتم و سوار اتوبوس شدم. دیگه دادش در اومده بود ... نمی دونم چی پشت سرم می گفت، ولی من بدجنس اون لحظه خیلی خوشحال بودم.