امیر حسین جان امیر حسین جان، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره
کوثر جان کوثر جان ، تا این لحظه: 11 سال و 23 روز سن داره
فاطمه مهربونم فاطمه مهربونم ، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره

دستت رو به من بده امیرحسین. بیا بیا...

... پسرم ...

1391/8/6 14:37
نویسنده : مامانی
706 بازدید
اشتراک گذاری

نمی دونم چرا همیشه خدا،  پسرا خیلی شلوغ اند.ساکت اصلا نمیشه یه جا بند بشه. انگار مثل ذرتی که روی آتیشه می مونند ... بی قرار ... البته شاید من کمی ... ولی نه امیرحسین !! ناراحت

 مثلا اون روز خونه عمه، داشتیم خداحافظی می کردیم دنبال گوشی هامون بودیم ... هر چی زنگ می زدیم اصلا صداشون نمی اومد ...

 پرسیدم مامانی گوشی بابا کو؟؟سوال

 داشتی با کلمن بازی می کردی ... زهرای عمه گوشی بابا رو برداشته بود و شما به خاطر احساس وظیفه ای که کرده بودی، گوشی های ما رو داخل کلمنی که تهش آب مونده بود گذاشته بودی و بسته بودی ...

گوشی من که آب دیده شده مامان جون، اما گوشی بابا ... من کلی شسوار زدم تا آب از مدارهای چشمک زنش، بخار بشه عزیزم  ...

حالا اینها همه به کنار، چند روز پیش آداپتور رو زده بودی به برق و با قیچی کنده بودیش. خدااای من!!! ... چقدر داغ کردم وقتی دیدمش ...عصبانی خدایا شکرت که مواظب امیرحسین منی. اصلا نمی دونم کی اون قیچی کوچیک رو برداشته بودی و کی ... حالا من بگم مادر سر به هوایی ام، البته شاید حقم باشه... ولی به خدا امیرحسین، خیلی شلوغ شدی مامانی.اوه

مثلا پولای قلکت رو که داشتی می شمردی ٢٥ تومنی کوچیک رو می ذاری دهنت، که یه هو سرفه کردی و گفتی مامان پرید گلوم. چقدر من هول شده بودم. دستموبردم گلوت ولی اثری ازش نبود... نگران نگران ... ناراحت کلی روغن زیتون بهت دادم. پسر شلوغم روز به روز آمار خرابکاری هات بالا می ره و من کلافه کلافه... کلافهکلافه ا ز سرنوشت سکه خبری ندارم ... ولی خوشحالم که بخیر گذشت...

دیدید بعضی راننده ها اعصاب ندارند مخصوصا وقتی هر مسافری از کنارشون رد شده باشه، انقدر داد زده باشند... بلوار... بلوارآقا... خانم بلوار... حالا یکی با امیرحسین بیاد سوار ماشین بشه. وااای انقدر از کنار ماشین رد می شد، راه می رفت، راه می رفت ... خسته بودم ...اوه  امیرحسین هی کمربند ماشین رو می کشید، ول می کرد ... راننده چشم غره می رفت. دستشو می کشیدم ، بازم ... طاقت نیاورد، سرشو جلو آورد و عصبانی گفت،عصبانی بچه به چیزی دست نزن ... حالا مگه چی میشه؟!!

 پیاده شدم و دست امیرحسین رو گرفتم و سوار اتوبوس شدم. دیگه دادش در اومده بود ... نمی دونم چی پشت سرم می گفت، ولی من بدجنس اون لحظه خیلی خوشحال بودم.از خود راضی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

asal
7 آبان 91 8:07
عزيز خاله كمتر شيطوني كن.
مامان شهرغريب
7 آبان 91 11:18
سلام اولا" زيارت قبول وخوش به سعادتون خداحفظش كنه پسراواقعا"شيطون وشلوغن بيشترمراقبش باش خوشحال ميشم بهمون سربزنين.
خاله زینب
7 آبان 91 12:30
شیطون بلا انقد مامانی رو اذیت نکن.آخ که چقددلم براشیرین زبونیات لک زده.



خاله جون اگه دلت تنگ شده بود حتما می اومدی منو ببینی.بوس بوس

خاله
7 آبان 91 20:24
خاله میام ایشالا.قربونت برم بذاآنابیادبعدش منم میام.امان ازدست مامانت.خاله خییییلی دوست دارم.بوس
golabaton
8 آبان 91 10:21
سلام دوستان یک چند تا خانوم دور هم جمع شدیم و یک سایت با نام گلابتون (با نگاه ویژه به نیازمندیهای بانوان) راه اندازی کردیم خوشحال می شم به ما سر بزنید و نظرات و مطالبتون رو برامون ارسال کنید. البته این امکان و به وجود آوردیم تا اگه صاحب کسب و کاری هستید بتونید به رایگان هم تبلیغ کنید www.golabaton.com
زهره مامان آریان
9 آبان 91 0:43
واقعا چسرا شیطونن و همه بازیهای دلخواهشون کارهای خطرناکه.
ولی حال راننده رو گرفتی دمت گرم.
منم با اینکه پسرم زیاد شیطونی میکنه خودم دعواش می کنم اما دلم نمیاد کسی بهش بگه بالای چشمت ابروئه.


سلام عزیزم.ممنون که اومدید.گاهی وقتها آدم خسته میشه ولی با این حال خیلی دوستش دارم.
مادر کوثر
9 آبان 91 18:39
عزیزممممممممممممم الهییییییییییییییییییی. چه شیطنت هاییییییییییی انشالله سالم و شاد باشه