این چند روز
چند روز تعطیل رو رفتیم شهرستان. خیلی دلتنگ شده بودم... ولی همیشه خستگی راه منو از پا می اندازه.امیرحسین خیلی خوشحال بود. با دایی رضا اینا رفتیم مرند. آنا خیلی خوشحال بود. با امیرحسین همش قربون صدقه هم می رفتند ... امیرحسین این شیطون بلای شیرین زبون همش با آنا می رفت مغازه. خاله زینب برای امیرحسین ماشینی که سرنشین داشته باشه و جلخصیل (جرثقیل) که سفارش داده بودی گرفته بود، عزیز دلم کلی خوش به حالت شده بود.
بعد رفتیم مراغه... نه نه منتظر امیرحسین بود. با دختر عمه زهرا اولش خوب بازی می کردی ولی بعد دیگه دعواتون می شد. بابا چند بار امیرحسین رو برد آرایشگاه. ولی امیرحسین با جیغ و داد نگذاشته بود موهاشو کوتاه کنند. از ترس اش خونه نمی اومد.
من و بابا با هم گرفتیم و موهای امیرحسین رو کوتاه کردیم.
مامانی همش می گفتی: من دیگه شما رو نمی خوااااام!! ای خدا دارند کچلم می کنن!!... من نمی خوام خوشتیپ بشم!! ... خداااا نمی تونم هیچ کاری بکنم ... گوله گوله اشک می ریخت. نه نه قایم شده بود که مبادا بخاطر گریه هات نتونه صبر کنه و بیاد تو رو از دست ما نجات بده... گل پسرم خوشتیپ شده بود... دیگه گریه نمی کرد، دلش می خواست موهای ما رو کوتاه کنه تا کچل بشیم. وقتی توی آینه نگاه نگاه کرد گفت: اااا من که کچل نشدم ... قربونت بشم ما که نمی خواستیم اذیت بشی. ولی حسنی شدن اصلا خوب نیست!!!
توی مراغه هم با زهرا دست به یکی کرده بودید و اصلا نمی گذاشتید نه نه زمین بشینه، از مغازه برمی گشتید، می خوردید و ... دوباره مغازه... .
فردای اون روز می خواستیم برگردیم، که انقدر گفتی بریم روستا ... که ما هم تسلیم شدیم و شما رو بردیم روستا... کلی با بچه های روستا پادشاه بازی کردی... .