امیر حسین جان امیر حسین جان، تا این لحظه: 15 سال و 6 روز سن داره
کوثر جان کوثر جان ، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه سن داره
فاطمه مهربونم فاطمه مهربونم ، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره

دستت رو به من بده امیرحسین. بیا بیا...

یاد ایامی که گذشت

1391/1/18 15:49
نویسنده : مامانی
1,897 بازدید
اشتراک گذاری

امیرحسین جان.

وقتی که از شیر گرفتمت.خیلی سخت بود... وقتی گریه می کردی آنا بغلت می کرد و می برد بیرون. آب میوه می خوردی. شیر رو گرم می کردیم می دادیم اصلا نمی خوردی. سریلاک می دادم. آنا آش و سوپ درست می کرد. سیب زمینی سرخ می کرد می خوردی. دیگه یادت رفته بود که باید شیر بخوری.دلم می خواست بازم بیای بگی شیر می خوای، ولی پسر شلوغ یه بار هم نخواستی. خیلی تعجب می کردم. به این زودی آ یادت رفت! همش انگشتت رو مک می زدی. دو روز بعدش مریض شدی. اون موقع مراغه بودیم . خیلی بد گذشت. دکتر بردیمت . به خاطر آب انبه هایی که داده بودم بهت، اسهال شده بودی. خیلی طول کشید تا حالت خوب بشه. آخی !! عروسک من . از اون روز لب به شیر نمی زدی. دکتر برات شربت کلسیم نوشته بود. دعوا داشتیم سر خوردنش. یه روز شیرموز درست کردم. خیلی خوشت اومد. بعدش شیر کاکائو دادم. خامه کاکائویی هر روز یکی می خوری. دیر به حرف اومدی. اولش بابا می گفتی. بعدش مامان.

niniweblog.com

 یادمه وقتی کوچولو بودی، دایی موسی الرضا از عسلویه اومده بود، اولین ناخن هات رو گرفت و توی دستای کوچولوت پول گذاشت. هر سری که مرند می رفتیم خاله زینب، آنا، دایی ها برات اسباب بازی می خریدند.

niniweblog.com

امیرحسین جونم. وقتی نگات می کنم می بینم چقدر زود گذشت. وقتی الان می بینم خودت با اسباب بازی هات بازی می کنی، خونه، قطار ، ماشین درست می کنی. میکرفون درست می کنی و جلوی دهنت می گیری می گی :سلام بچه ها خوبید؟...با آهنگ های عمو پورنگ بالا پایین می پری. خوشحال می شم. وقتی صدای اذان میاد می گی: مامان اذان میگن بریم الله بخونیم. چقدر ذوق می کنم وقتی توی خیابون صدام میکنی و بلند بلند می گی مامان ببین اونجا مسجده. گل پسرم . باورم نمیشه انگار همین دیروز بود که نمی دونستم چطوری این کوچولو رو رو دستم نگه دارم . خیلی زود، خیلی زود گذشت.

                                                             niniweblog.com

خدای من! الله اکبر گفتنات از پنجره تو گوشمه. وقتی شعرای یه توپ دارم قلقلیه، پاییزه و یاییزه، عروسک خوشگل من رو می خونی شاید باورت نشه مامانی بال در میارم. صدای کوچولوی نازت وقتی سر سفره می گی مامان قل هو الله بخون. وقتی میگم قل هو الله احد میگی مامان، مامان بسم الله الرحمن ارحیم نگفتی آ. دلم برات میسوزه، توی این خونه های کوچولو  وقتی با خودت بازی می کنی. وقتی می برمت بیرون دلت نمی خواد بیای خونه. گریه می کنی و می گی بریم پیش دوستام. خونمون نرییییم ! وقتی خونمون رو کثیف می کنی، بدو میای می گی مامان بیا، ببین شنگول منگول دوباره خونمون رو کثیف کردند. یا بعضی موقع ها می گم مامانی اینا رو کی ریخته زمین ؟ نگاه نگاه می کنی و می گی : پسر شلوغ ریخته. خیلی دوستت دارم. می پرسم ازت امیرحسین بالای (پسر )کی هستی ؟ اولا که دایی رسول یادت داده بود می گفتی: بابا، دایی رسول. ولی الان می گی مامان بابا.

آدرسها و مسیرها خیلی خوب یادت می مونه. مثلا یه بار از اونجا رد شدیم می گی میریم خونه علیرضا. از اینجا بریم نون بخریم. داریم مسیر بهارستان میریم، می گی میریم خونه سلمان. میریم شهربازی.خونه عمه از اینجا میره. اون موقع ما شاخ در  میاریم . بچه نیم وجبی چطور یادش مونده.خدای بزرگ امیرحسین منو حفظش کن. الهی پسر مومن و آقا بشی. به حق خانوم حضرت زهرا(س).

 

 برای دیدن عکس ها به ادامه مطلب بروید.

خوشمزه است.خط سفید آشنا!

امیرحسین در پارک

رفتی توی پشه بند خوابیدی؟نی نی شدی؟

22 بهمن سال 89

 پاییز-1390

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)