امیر حسین جان امیر حسین جان، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره
کوثر جان کوثر جان ، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره
فاطمه مهربونم فاطمه مهربونم ، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

دستت رو به من بده امیرحسین. بیا بیا...

هدیه قشنگ خدا فاطمه

اولین روز مدرسه رفتن امیرحسین روزی بود که همیشه منتظرش بودم وقتی که لباس فرم مدرسه تنش باشه و وقرآن به دست راهی مدرسه اش بکنم ... ولی اون روزی که جشن آغاز مدرسه بود من پیشش نبودم . دلم می خواست خودم تا دم در مدرسه باهاش برم... ولی اون روز خدا یک هدیه زیبایی برای ما داشت . فاطمه دخترم هدیه قشنگ خدا بود به من و ما ...اون روز...خاله زینب با قران و دعا بدرقه اش کرده بود و با بابا رفته بود مدرسه. فردای اون روز با هم از بیمارستان رفتیم مدرسه امیرحسین. انگار ناراحت بود از دیر اومدن بابا. فاطمه رو که نگاه کرد هیچی نگفت . آنا باهاش شوخی می کرد. رسیدیم خونه با کوثر سر اینکه فاطمه مال کدومشونه دعوا بود . یکی پاشو می کشید و یکی دستش. به زور جداشون کرد...
29 فروردين 1395

مدرسه امیرحسین

این عکس آخرین روز مدرسه امیرحسین آخر اردیبهشت 94 این عکس برای یه هفته بعد مدرسه رفتنش و اولین روزی بود که لباس فرم پوشیده بود. اینم عکس کلاس پیش دبستانی شون... مدرسه یحیی زاده این هم کوثر خانم تو مدرسه داداش ...
4 مرداد 1394

باران رحمت خدا بر من باریده است.

احساس قشنگی است دوباره حس نوشتن پیدا کنی و بیایی برای خودت خوشی ها را زمزمه کنی... لحظه های همیشه قشنگ برایت تلنگری باشد تا باز هم بخندی و مادری باشی مهربان... چقدر فاصله نوشته هایم طول کشید ، این همه مدت لحظه های خوب و لطف بی پایان مهربان بی همتا تنهایم نگداشت و من باز هم صدای خدا را در خودم می شنوم که مرا باز هم لایق مادر شدن دانست. من چقدر خوشبختم که همه مهربانی اش را نثار من ناسپاس کرده بود و من نمی دانستم که بارانش برمن باریدن گرفته است... این همه رحمت.... خدایا مرا ببخش اگر ناشکیب بودم... ببخش اگر نامهربان بودم... ببخش مرا تا دوباره لبریز شوم از مادرانه های قشنگ. دخترم کوثر برای عروسکهایش مادری مهربان شده و هر روز موهایشا...
14 تير 1394

قد بکش عمرم ...

گاهی وقتها یادم میره که میشه با نوشتن لحظه های قشنگ رو قاب کرد و برای همیشه نگه داشت... شاید روزی تمام احساس من رو دخترم باور کرد و پسرم با همه محبتش تمام غربت مادر رو درک کنه و ببخشه ... دنیای جدید مجازی دنیای قشنگی نیست، گاهی انقدرغرق می شی که یادت میره بهترین چیزهایی که می تونی ازشون لذت ببری و مهربانترین کسانی که هستند و تو رو مادر صدا می زنند... همیشه هستند و دلت با اونها گرم میشه. دنیای مجازی با همه دلفریبی سرابی بیش نیست من با تمام وجود دلم برای نوشتن توی دنیای خاطراتم تنگ شده بود ، همه لحظه هایی که عاشقانه می نوشتم تا روزی لبخندی روی لبهای کودکم بنشیند ، فراموشم شده بود ... روزهای قشنگی دارم با وجود شیطنت هایشان این روزها شی...
30 مهر 1393

امیرحسین بالام .

گاهی وقت ها به احساس قشنگ و معصومانه یک کودک می توان قسم خورد... چقدر پاک و نجیب اند . با تمام شیطنت های هر روزشان با یک تلنگری شیشه احساسشان می شکند و زود با یک بوسه فراموش می شود. امیرحسین عزیزم مهربان پسرم ... با تمام شیطنت های همیشه ات دوستت دارم هر چند گاهی بی تاب می شوم . چند روز پیش کنارم نشسته بود مثل همیشه کارتون نگاه می کرد یه هو دیدم زیر چونه اش می لرزه هی دماغشو می کشه . نگاهش که کردم دیدم داره گریه می کنه . چی شده امیرحسین ؟؟ نگاهی به من کرد و می خواست که خودشو جمع کنه ولی سر می خورد اشک هاش از چشای شیطون بلاش... برگشت با پشت دست زود پاکش کرد و گفت این فیلم چقدر گریه داره، اشک آدمو در میاره. هنوز چونه اش می لرزی...
1 مرداد 1393

مادرانه ...

 وقتی میام اینجا بنویسم، دلم میخواد سرشار از عشق باشم، یه مادر مهربون. کاش مثل این روزهای خوب لحظه هام همیشه با من مهربون باشه، اونوقت خدا نگاهی به من بکنه و یادم بیاره که من چقدر خوشبختم. این مهربون بی همتا نوازشم می کنه وقتی امیرحسین با تمام احساسش بغلم می کنه و باز هم مثل اون روزهای کودکی قاشق غذا حکم مسافرهایی میشه که همشون می چرخن و می چرخن و با هواپیمای امیرحسین مهمون خونمون میشن . مثل همون روزها... دلم خیلی خوشحاله خدا ... می خنده مهربون... آآآی می چسبه بوسه های قشنگ کوثرم ... با خنده های ریز ریزش ... یواش و دزدانه روی گونه های گر گرفته بابا ... از تب تابستون . آقا شده پسرم ... چقدر مهربو...
14 تير 1393

من ازکوثر، سیرابم...

لحظه های باشکوهی است برای یک مادر ... وقتی زیباترین لحظه ها را با تمام دوست داشتن ها لمس می کند و وجب به وجب بزرگ شدنشان را هر روز متر می کند. من چقدر خوشبختم وقتی که اولین بوسه های دخترم را روی گونه هایم حس می کنم و پر می شوم از ناب ترین احساس. التماس دست های کوچکش وقتی که تو را می کشد تا در را باز کنی و او بی واهمه فرار می کند از خانه ای که برایش تکراری شده است. حتی قهر کردنش برایت شیرین است وقتی دست هایش را روی صورتش می گذارد و خود را به زمین می کوبد تا حرفش را به کرسی بنشاند، خنده های همیشه اش تو را مجبور می کند تا دستهای کوچکش را ساعتی بکشی که ردش تا ساعت ها بماند ... برق چشمانش تو را وادار می کند تا گونه هایش را ... وااای نگو نه... ک...
7 خرداد 1393

تبلور مهر خدای رئوف، ترنم مهر مادری...

شبنم عزیزم، شبنم صبورم...     روزت مبارک مادر    خدایا به خاطر بزرگی و مهربانی ات سپاس... خدایا از این که منو لایق مادر شدن دونستی سپاس... خدایا از اینکه بهترین مادر دنیا رو به من دادی سپاس... خدایا به خاطر مهربانی مادر همسرم سپاس... خدایا از اینکه دعاهامو می شنوی سپاس... از اینکه بهترین ها رو برام خواستی سپاس... خدایا به خاطر اینکه تو رو دارم سپاس...  روز مادر مبارک مهربان مادر ...
31 فروردين 1393

منو ببخش...

گاهی وقت ها یه کلمه از کسی که حتی ازش بدت میاد لحظه هات رو خط می زنه و کاری می کنی که نباید... تازه بعدش که به خودت میای تنها کسی که نفرینش می کنی خودت باشی،... من چقدر امشب ... کاش می توانستم بی محابا بنویسم ... بی نقطه چین... امیرحسین منو ببخش.  مرند که بودیم 12 فروردین خیلی برف اومد و همه گلبرگها از سوز سرما سوختند. چقدر دلم می خواست با گل های تازه باز شده و بچه ها عکس بگیرم ولی انقدر گفتم فردا فردا... که یکدفعه بلند شدیم و دیدیم همه جا برف شده. از ذوق برف با بچه ها عکس می گرفتیم، شب که شد، تب ولرز گرفتم و حالا از همون روز سرما خوردگی از خونمون بیرون نمیره. یه نوبت من، امیرحسین، کوثر... دور دوباره برمی گرده. دیشب هر دوتاشون ...
25 فروردين 1393