امیر حسین جان امیر حسین جان، تا این لحظه: 15 سال و 1 روز سن داره
کوثر جان کوثر جان ، تا این لحظه: 11 سال و 26 روز سن داره
فاطمه مهربونم فاطمه مهربونم ، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

دستت رو به من بده امیرحسین. بیا بیا...

اذان و اقامه

امیرحسین جونم. وقتی کوچولو بودی من و بابایی داشتیم تو رو از مرکز بهداشت می آوردیم که بابایی، حاج آقا امجد رو کنار پارک نزدیک خونمون دید - اون موقع ما خوابگاه جلال آل احمد دانشگاه تهران زندگی می کردیم - بابایی رفت و از حاج آقا خواهش کرد که تو گوش گل پسرمون اذان و اقامه بخونند. حاج آقا امجد هم قبول کردند. این هم عکسای اون روز.     ...
20 فروردين 1391

کوچولو بالام

اینجا فقط ٢٦ روزته، مامانی!خونه آنا رفته بودیم. خاله انقدر دوست داشت. آنا خیلی مواظبت بود.  ببین دست و پاهات چقدر کوچیکه! اندازه کف دست دایی.خیلی اون روزا دل درد داشتی.همش گریه می کردی.شیر نمی خوردی.خیلی خیلی اذیت می کردی. ولی با این همه خیلی دوست داشتنی بودی. کم می خندیدی. یه شب خونه آنا انقدر جیغ زدی، جیغ زدی!! اصلا آروم نمی شدی. تا صبح بیدار بودیم. آخرش گریه کردم. خاله زینب و آنا هم همین طور.بعد که خوابت برد. هممون به خاطر گریه ای که کرده بودیم. کلی خندیدیم.    برای دیدن عکس ها به ادامه مطلب بروید. ...
20 فروردين 1391

شیرینی سفره عقد

امیرحسین مامان.خوشگل من.این عکس ها رو موقع عقد عمه ازت گرفتیم. بابا تو رو وسط سفره عقد عمه گذاشته بود. همه می خندیدند .   ...
20 فروردين 1391

یاد ایامی که گذشت

امیرحسین جان. وقتی که از شیر گرفتمت.خیلی سخت بود... وقتی گریه می کردی آنا بغلت می کرد و می برد بیرون. آب میوه می خوردی. شیر رو گرم می کردیم می دادیم اصلا نمی خوردی. سریلاک می دادم. آنا آش و سوپ درست می کرد. سیب زمینی سرخ می کرد می خوردی. دیگه یادت رفته بود که باید شیر بخوری.دلم می خواست بازم بیای بگی شیر می خوای، ولی پسر شلوغ یه بار هم نخواستی. خیلی تعجب می کردم. به این زودی آ یادت رفت! همش انگشتت رو مک می زدی. دو روز بعدش مریض شدی. اون موقع مراغه بودیم . خیلی بد گذشت. دکتر بردیمت . به خاطر آب انبه هایی که داده بودم بهت، اسهال شده بودی. خیلی طول کشید تا حالت خوب بشه. آخی !! عروسک من . از اون روز لب به شیر نمی زدی. دکتر بر...
18 فروردين 1391

اتو جیییییییییزززه!!!!

جوجو مامان تازه داشت چار دست و پا می رفت.نمی دونست اتو جیززززه.وقتی مامان اونجا حواسش نبود. می خواد بدونه اتو چیه، یا نه می خواست به دایی رضا کمک کنه اتو رو ورداره. آخ آخ آخ دستش جیز میشه و وای وای وای .خیلی بدجور.خیلی جیغ زدی.خیلی. امیرحسین اتو جیززززززززه مامانی. ...
14 فروردين 1391

تولد امیرحسین

12:25 درست سر ظهر موقع اذان. صدای قرآن می اومد و بعدش اذان. و صدای گریه گل  پسرم. چه احساس قشنگی بود. دلم آرام شده بود. خانمی بالای سرم سوره ناس و فتح می خوند. وقتی که دیدمت انگار قبلا دیده بودمت. آشنای آشنا. بغلم که بودی...احساس غریبی داشتم. تا به الان باور نمی کردم که من مادر باشم. وقتی چشمات باز بود و همه جا رو نگاه می کردی، وقتی خمیازه می کشیدی، چقدر برایم جالب بود. نه نه و عمه و بابا پشت در بودند. آ نا نمی دانست که تو دنیا آمدی. وقتی زنگ زد و گریه کرد از شوق. تااااازه می فهمیدم مادر یعنی چه؟! بابایی وقتی نگات می کرد. دلم قیلی ویلی می رفت. یادمه، نمی دونستم کی باید غذا بخوری، کی باید شیرت بدم. خواب خواب بودی. کو...
10 فروردين 1391