امیر حسین جان امیر حسین جان، تا این لحظه: 15 سال و 9 روز سن داره
کوثر جان کوثر جان ، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره
فاطمه مهربونم فاطمه مهربونم ، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره

دستت رو به من بده امیرحسین. بیا بیا...

آب تنی.

امیرحسین جونم. آب تنی می چسبه؟ داری شنا یاد می گیری؟ اینجا خونه آنا است. بابا تو رو گذاشته بود توی دیگ بزرگ تا خوب شنا یاد بگیری. خوش می گذره؟؟   ...
24 فروردين 1391

امیرحسین و ماه محرم

امیرحسین جونی. اولین ماه محرم سال تولدت بود که رفتیم مرند. خاله زینب برات لباس سبز گرفته بود. خاله رقیه مامان برات شال سبز دوخته بود. آنا سربند یا حسین برات گرفته بود .تا بپوشی به یاد علی اصغر امام حسین (ع). امیر حسین نمی دونی چقدر ناز و خوشگل شده بودی. اون موقع دوست داشتم محکم بغلت کنم و ببوسمت . اینم روز عاشورای همون سال 1388. روستای ساروجه.مزار پدر بزرگ شهید امیرحسین. ...
24 فروردين 1391

مهمونی

اینجا اتاق امیرمحمده. پسر دوست مامان.وقتی رفته بودیم خونه اونا ،خیلی شلوغ شده بودی.اصلا نمی ذاشتی امیر محمد با اسباب بازی های خودش بازی کنه.ببین چه گل پسره؟؟شلوغ نمی کنه؟؟ ...
24 فروردين 1391

وای امیر حسین!!!

امیرحسین کوچولو شلوغ! یه روز که با خاله معصومه اینا رفته بودیم حرم امام خمینی، بابا که داشت نماز می خوند، حواسش نبود. رفتی بالای بالابر حرم امام. خیلی کار خطرناکی کردی. اون روز خیلی بابا رو دعوا کردم که حواسش به تو نبوده و تازه وقتی هم متوجه شده خیلی ذوق کرده و ازت فیلم و عکس گرفته بود. ...
24 فروردين 1391

خوشگل شدم؟؟!

  امیرحسین، داره خراب کاریات خیلی زیاد میشه مامانی. آروم داشتی بازی می کردی، گفتم برم کارامو انجام بدم. چه پسر خوبی شده. آقاست!! چه خوب داره واسه خودش بازی میکنه، دیگه داره راه میره. خوشحال رفتم و چند دقیقه بعد که اومدم دیدم. بله ؟! امیرحسین خودشو آرایش کرده. یکی از رژ لبامو هم خورده بودی. زبونت قرمز بود. قشنگ جلوی آینه نشسته بودی واسه خودت. تعجبم از این بود که مداد رو ورداشته به ابروهاش کشیده. فکر کردی رژلب رومن به لبم می زنم، حتما می خورم. خدا خدا می کردم رژلبی که قورتش دادی مریضت نکنه. تا دو روز همش پوشکت قرمز بود. ...
24 فروردين 1391

تولد یه سالگی امیرحسین.

امیرحسین جونم وقتی یه سالت تموم شد ما شهرک آزادی بودیم. اون روز عمه  و عمو سجاد  اینا ، علیرضا  و نرگس هم  اومده بودند. خیلی خوش گذشت . دلمه درست کرده بودم. بابا کیک گرفته بود. خیلی خوش گذشت. اون روزشمع رو فوت کردی مامانی. تازه برا خودت دست می زدی. نرگس و علیرضا هم می خندیدند.                                     تولدت مبارک امیرحسین جونم.   ...
23 فروردين 1391

سلام امیرحسین جان.

به نام خدای یاریگر همیشه مهربانان امیرحسین جان. از وقتی که پا به زندگی ما گذاشتی شیرینی زندگی ما دوبرابر نه بلکه چندین برابر شده. تنهایی های من وقتی که بابا نیست،با تو پر می شد. احساس خوبی نبود تنهایی و غربت. توی تهران پر هیاهویی که همه با اینکه خونه هاشون تو دل همه ، ولی دلهاشون دور دوره ... شما دو تا (امیرحسین و بابایی) بهترین هدیه هایی هستید که خدا به من داده. چند سالی میشد که ننوشته بودم. خدا کنه بتونم. دفتر خاطراتت رو با خوشی ها پرکنم.                               &nb...
20 فروردين 1391