امیر حسین جان امیر حسین جان، تا این لحظه: 15 سال و 9 روز سن داره
کوثر جان کوثر جان ، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره
فاطمه مهربونم فاطمه مهربونم ، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره

دستت رو به من بده امیرحسین. بیا بیا...

امیرحسین و آب بازی

 امیرحسین خیلی آب بازی دوست داره. دوست داره همش بره دریا شنا کنه.   مامان براش استخر درست کرده بود امیرحسین توش شنا کنه.  امروز امیرحسین توی استخرش، هوتبال هم بازی کرده. از شامپو بدش میاد. خودش بدنش رو صابون زده تا جی جی ها از بدنش برن بیرون. هی در حموم رو باز می کرد می گفت مامان کی بیرونو سرد می کنه؟ عمو نوروز؟؟! امیرحسین مامان خیلی آب بازی کرده، توپ ها و اردکش رو هم خوب خوب لیف و صابون کشیده. الان هم خسته خسته خوابیده. ماهی کوچولوی مامان یه عالمه دوستت دارم.                      ...
16 ارديبهشت 1391

دستم را بگیر مادر

                                              خیلی وقته   شب که میشه امیرحسین دست منو می گیره، محکم بغل می کنه می خوابه. وااای ... می ترسم ... می ترسم امیرحسین،  از روزی که شب بشه و دستم رو نگیری. مادر!                         ...
15 ارديبهشت 1391

دوچرخه سواری

دیشب امیرحسین خیلی دلش می خواست بریم پارک دوچرخه سواری کنه.توی خونه خسته شده بود، نه نه هم اینجا بود قرار شد شام رو بریم پارک. عمه اینا هم بیان. رفتیم و رفتیم، همین که رسیدیم پارک. هوا ابری بود بارون شروع شد. شر شر. اصلا بند نمی اومد. هی می گفتی: دوچرخه سواری. دوچرخه سواری. بابا دوچرخه ات رو گذاشت پایین تا با هم یه کم بازی کنید. خیس خیس شدیم. هممون. هر چی صبر کردیم بند بیاد، انگار دلش خیلی پر بود. بالاخره تسلیمش شدیم. برگشتیم خونه عمه. شاممون رو اونجا خوردیم.                   ...
15 ارديبهشت 1391

امیرحسین رای می دهد.

دیروز جمعه امیرحسین با ما رفته بود رای دادن رو یاد بگیره. می خواستم ازش عکس بگیرم که خانمی از مراقبین گفت عکس گرفتن خانم ممنوعه. عکسش  تار شد. ولی چرا ممنوعه، این همه از انتخابات عکس می گیرند؟      ...
15 ارديبهشت 1391

عروسک من دیگه داری بزرگ میشی!!

ببین جیگر طلا! شیطون بلا بزرگ شدی؟! اندازه عروسکت شدی.دیگه داری آقا می شی. عروسک من عسل  چقدر قشنگ و نازه  شیرینه مثل اسمش چشاش همیشه بازه   حرف منو گوش میده تها نمیره بیرون عروسکم قشنگم  دوستت دارم فراوون     ...
14 ارديبهشت 1391

تولد امیرحسین

    امیرحسین عزیزم ، خیلی دلم می خواست برات تولد بگیرم ولی کمرم خیلی درد می کرد می خواستم امسال بریم پارک و هر کسی هم خواست اونجا بیاد. هم بزرگ تره هم بچه ها می تونند بدو بدو کنند. ولی بابا، هواشناسی رو نگاه کرد و گفت امروز هوا ابریه و بارونی. اگه هم نباره هوا سوز داره. نه نه اینجاست کمکم کرد یه عالمه دلمه درست کردم. تا شب وقتی عمو و عمه و خاله معصومه اینا بیان دور هم باشیم و تولدت رو جشن بگیریم. از دیروز هم خیلی شلوغ شدی. همش اذیت می کنی. هی میگی مامان پس کی برام تالاگوگ (تولد)می گیری؟ امیرحسین جونم دیروز که رفتیم برات لباس بگیریم همش جلوی اسباب بازی فروشی ها می گفتی کامیون می خوااااام، گفتیم بیا برات دوچرخه می ...
8 ارديبهشت 1391

شعر(شونه بود)

شونه بود رفتم بالا شونه بود دندونه دندونه بود موج موهارو صاف کرد پیچید کلاف کلاف کرد اومدم پایین،قیچی بود قیچی می زد هر چی بود اومد به خونه ما، دوست شد با شونه ما موی منو کوتاه کرد سرم رو مثل ماه کرد.                                                                ناصر کشاورز ...
3 ارديبهشت 1391

آرایشگاه

امیرحسین امروز عصری بردمت اداره بابایی. بعدش که برگشتم توحیاط اداره شلوغ می کردی. هر چی هم که به بابا زنگ می زدم جواب نمی داد. از حیاط صدات می اومد. صدات کردم. گفتی مامان در قفله. وقتی بابایی اومد دیدم بله!!! امیرحسین خرابکاری کرده و باباجون حالش بد شده. موهات خیلی بلند شده بود. رفتیم آرایشگاه موهاتو کوتاه کنند. کلی باهات حرف زده بودیم. مذاکره کرده بودیم که بالاخره راضی شده بودی تا بریم موهاتو کوتاه کنیم. وقتی آقای آرایشگر پارچه رو دور گردنت می اندازه جیغ و داد کردی و گریه. بابا همش می خندید. گفتم ببین حسنی شدی می خوای هیشکی باهات دوست نمیشه، باهت بازی نمی کنند آ ؟ مامانی بیا. بابا گفت اگه بذاری موهاتو کوتاه کنند، قطار می ...
3 ارديبهشت 1391