تولد امیرحسین
امیرحسین عزیزم ، خیلی دلم می خواست برات تولد بگیرم ولی کمرم خیلی درد می کرد می خواستم امسال بریم پارک و هر کسی هم خواست اونجا بیاد. هم بزرگ تره هم بچه ها می تونند بدو بدو کنند. ولی بابا، هواشناسی رو نگاه کرد و گفت امروز هوا ابریه و بارونی. اگه هم نباره هوا سوز داره.نه نه اینجاست کمکم کرد یه عالمه دلمه درست کردم. تا شب وقتی عمو و عمه و خاله معصومه اینا بیان دور هم باشیم و تولدت رو جشن بگیریم. از دیروز هم خیلی شلوغ شدی. همش اذیت می کنی. هی میگی مامان پس کی برام تالاگوگ (تولد)می گیری؟ امیرحسین جونم دیروز که رفتیم برات لباس بگیریم همش جلوی اسباب بازی فروشی ها می گفتی کامیون می خوااااام، گفتیم بیا برات دوچرخه می گیریم. بیا... رفتیم برات نه نه یه لباس خوشگل گرفت که شب پوشیده بودی. خاله زینب زنگ زد و گفت کامیون رو امیرحسین ما برات می گیریم. رفتیم دوچرخه بخریم داد زدی دوچرخه نمی خوام ماشین شارژی بزرگ می خوام. خیلی اذیت کردی بابا گفت بریم خونه، خودم میام براش بعدا می خرم. خیلی خوابت می اومد. از صبح همش می گفتی بیا خونمون رو تزیین کنیم. با بابایی رفتید کیک و کلاه و بادکنک بگیرید. من و نه نه هم خونه بودیم. دلمه ها هم حاضر بودند. خونمون رو تزیین کردیم. عمه اینا که اومدند کادوشون رو گرفتی و با خوشحالی می گفتی کادو. کادو... بازش کردی. عمه برات آلبوم عکس با یه تفنگ گرفته بود. با نی نی عمه(زهرا) داشت دعواتون می شد، که بابای نی نی گفت بیایید بریم پارک. داشتید می رفتید، خاته معصومه اینا با امیرحسین و مریم اومدند. داد می زدی بریم پارک. شما ها با امیرحسین خاله معصومه که رفتید، مریم سی دی تولد آورده بود و می گفت خاله بدار من برقصم. ساعت ٩ رو گذشته بود، زنگ زدم چرا نمیاین پس دیر شد. بابا گفت: ما منتظر بودیم شما زنگ بزنید. امیرحسین همش می گه بریم خونه تالاگوگ بگیریم. بعد شام سلمان و سبحان (پسرعموها) هم اومدند، کیک و میوه رو آوردیم. همه بچه ها دور کیک جمع شده بودند. همش می خندیدند. شمع رو روشن می کردیم یک به یک فوت می کردند. امیرحسین هرسری گریه می کرد و می گفت فوت کرد... هی می خواستم عکس بگیرم. نمی شد. همش اخمو شده بودی. آخه از صبح به شوق تولد همش بیدار بودی، خوابت می اومد. سر شام که امیرحسین خاله معصومه می خواست بخوابه نمی ذاشتیم بخوابه. خلاصه امیرحسین شمع رو فوت کرد.
تولدت مبارک....تولدت مبارک.
بعد شروع کردید با سلمان بالا پایین پریدن... خاله معصومه پول داد، تفنگم برات گرفته بود.عمو رفته بود کادوشون رو بیاره. برا امیرحسین دوچرخه خریده بود. زن عمو هم برا عیدیت لباس گرفته بود. امیرحسین وقتی دوچرخه رو دید دیگه یادش رفت تولدش بوده و کیکی در کاره و ... سوار دوچرخه شده بود و دیگه هیشکی رو تحویل نمی گرفت. سلمان رو ترک دوچرخه سوار کرده بود و سبحان و زهرا هم وقتی نزدیکش می شدند هلشون می داد. پسر شلوغ شده بود. بعد که همه رفتند خیلی زود زود خوابیدی. من هم از کمردرد خوابم نمی برد.
راستی امیرحسین سال پیش تولدت که دوربینمون رو انداختی شکستی امروز که بازش کردم عکس های تولد سال قبل ات رو هم توش پیدا کردم که برات اینجا میارمشون. فقط باید بدم دوربین رو درستش کنند. یه کوچولو، مامانی صبر کن.