دوچرخه سواری
دیشب امیرحسین خیلی دلش می خواست بریم پارک دوچرخه سواری کنه.توی خونه خسته شده بود، نه نه هم اینجا بود قرار شد شام رو بریم پارک. عمه اینا هم بیان. رفتیم و رفتیم، همین که رسیدیم پارک. هوا ابری بود بارون شروع شد. شر شر. اصلا بند نمی اومد. هی می گفتی: دوچرخه سواری. دوچرخه سواری. بابا دوچرخه ات رو گذاشت پایین تا با هم یه کم بازی کنید. خیس خیس شدیم. هممون. هر چی صبر کردیم بند بیاد، انگار دلش خیلی پر بود. بالاخره تسلیمش شدیم. برگشتیم خونه عمه. شاممون رو اونجا خوردیم.