باران رحمت خدا بر من باریده است.
چقدر بچه ها زود بزرگ می شوند. وقتی امیرحسین داره راه می ره، بغلم می کنه، باورم نمیشه که این منم و امیرحسین پسر منه! آدم حس غریبی بهش دست می ده. این تنها بچه ها نیستند که قد می کشند روزهای عمر منم هست که هر روز قد می کشند. وااای! چقدر زود می گذره. انگار همین دیروز بود که با بچه های کوچمون لی لی بازی می کردیم، هفت سنگ، وسطی. مدرسه می رفتیم. هر روز که از مدرسه می اومدم کیف صورتی بزرگی که داشتم از روی کولم می انداختمش پایین و بی اینکه لباس مدرسه ام رو در بیارم تمام مشق های مدرسه ام رو می نوشتم، تا مادرم تشویقم کنه. پدرم به خاطر بیستی که گرفته بودم بیست تومن به من جایزه بده. چه روزهای قشنگی بود. الان وقتی پسرم غذاشو می خوره ب...
نویسنده :
مامانی
14:25
طلوعی نو - عید مبعث مبارک
بار دیگر او بود و تنهایی. او بود و خلوت چله نشینی اش. او بود و ندایی آسمانی. در آن خلوت تاریکی رکوعش را سنگ ها شاهد بودند و پیشانی به خاک ساییدنش را آسمان. دست به سوی آسمان طلب داشت. سینه ای برای گنجاندن درد غریبی اش. اما آن شب پلکان ستاره ها از رد پای جبرئیل نورانی بود. آن شب کسی بود که همدرد غریبی محمد باشد. کسی که صدایش خلوت شب انسانها را به هم زد. بخوان... بخوان به نام پروردگارت که خواندنت آموخت... ...
نویسنده :
مامانی
0:38
تولد مریم
چند وقت پیش مریم تولدش بود اومده بودند خونه ما. خودش نمی دونست. رفتیم حیاط. امیرحسین و مریم و امیرحسین ما با هم بازی کردند. بعد من کیک درست کردم براش و ازش عکس گرفتم. امیرحسین خواب بود، خسته خسته. داشت موش و گربه نگاه می کرد خوابش برده بود. ما دیروز رفته بودیم خونه عمه. بعد خاله معصومه زنگ زد و گفت بریم حرم امام. با عمه اینا رفتیم حرم. بعد زیارت و شام. بچه ها خیلی بازی کردند. دوچرخه سواری می کردند. خاله معصومه برای بچه ها کیک درست کرده بود. خیلی خوش گذشت. موقع برگشت امیرحسین طبق معمول غرق خواب بود. انقدر خواب بود که اصلا قصه مجیدی یادش نبود تا به زور چندین قصه خوابش ببره. وقتی اومدیم خونه. لباس هاشو که عوض می کردم دیدم بچه ا...
نویسنده :
مامانی
15:10
ریحانه
چند روز پیش وقتی ریحانه مامانش(همسایمون)کلاس داشت ریحانه رو آورد خونه ما، قبلا هم یه بار آورده بود. ریحانه خیلی دختر آروم و خوبیه. امیرحسین به ریحانه می گفت دخترم. باهاش خوب خوب بازی می کرد، برخلاف زهرا (دخترعمه) که همیشه باهاش دعواشون میشه. می گفتم ریحانه، غذا می خوری خاله؟ می گفت: آیه. می خوای بخوابی؟ آیه. می خوابید. آب می خوای؟! آیه. بشین خاله. می نشست. تازه به من می گفت مامان. خیلی دوست داشتنیه. وقتی توی حیاط خوابگاه می بینمش انگار خیلی به من نزدیکه...این هم عکس امیرحسین و ریحانه گلی. ...
نویسنده :
مامانی
14:44
یه خاطره
وبلاگ درسا جون رو داشتم نگاه می کردم مامانش نوشته بود درسا موز دوست نداره یاد یه خاطره افتادم، امیرحسین هم وقتی کوچیک بود، اصلا موز نمی خورد، وقتی هم مریض می شد دکتر می گفت موز بهش بده، ولی مگه می خورد!! یه روز که رفته بودیم میوه بخریم یه آقایی تو سبد خریدش موز گذاشته بود، امیرحسین هم رفته بود دستشو می زد به اونا. زود کشیدمش یه طرف و گفتم مامانی خیلی زشته آدم سبد کسی رو نگاه کنه. بیا بریم اون طرف. اون آقا هم نگو از دور حواسش به ما هست، اومد یه دونه از موزها رو به امیرحسین داد. هر چی من گفتم به خدا اصلا موز دوست نداره، نمی خوره. گفت خواهر این موز قسمت این بچه است بدید بهش. تشکر کردیم. من می دونستم اصلا نمی خوره. ...
نویسنده :
مامانی
12:01
امیرحسین و یه عالمه علامت سوال؟؟؟؟؟
دوشنبه روز پدر بود. خیلی دلم گرفته بود. نمی خواستم بریم شهرستان. ولی وقتی دیدم نه نه برای رفتن به خونشون نمی تونه یه جا بند بشه، چیزی نگفتم. اسباب کشی عمه تازه تموم شده بود، رفتیم مراغه. توی راه امیرحسین پر از سوال شده بود ... بابا چرا خورشید خانوم رفت؟ ماه کجاست ؟ ستاره ها چرا از خواب بیدار نمی شند؟ من و بابا انقدر توضیح می دادیم ولی باز هم می گفت: چه جوری؟! فرداش با بابا رفتید سلمونی. بابایی بیچاره اول موهای خودشو کوتاه می کنند تا امیرحسین نترسه و بذاره موهاشو کوتاه کنند. ولی امیرحسین اصلا پیش بابایی نبود، رفته بود از کیف فروشی بغل سلمونی برای خودش کیف مدرسه انتخاب می کرد و می آورد و می گفت بابا اینو برام بخر باشه؟! وقتی اومدید خونه ...
نویسنده :
مامانی
12:12
بابا زیر شلاق های زمان شکست.
همچنان در کوچه پس کوچه های شهر راه می رفت، از وادی غرور می آمد، ولی غرورش زیر ضربات شرم خرد شده بود. کوله بارش پر از خالی بود، اندوه بلندی در سینه داشت، عشق در نگاهش موج می زد. دخترک آهنگ قدم های پدر را که بر زمین کشیده می شد، از دور می شناخت. دس دراز کرد و در را کوبید. صدای دق الباب در خانه پیچید.دخترک که ساعت ها منتظر این لحظه بود، در آستانه در جویای صدایی آشنا بود. - دخترک: کیست؟ - دخترم منم بابا! دخترک از شوق فریاد بابا سر داد و سراسیمه در را گشود. نگاهش با نگاه پدر آمیخته شد. عرق شرم از پیشانی پدر خزید.دخترک آغوش پدر را مرور کرد. پدر دست بر گیسوان کودکش نهاد و او را سخت در سینه فشرد. دست نوازش بر صورت تنها ا...
نویسنده :
مامانی
1:07
به نام پدر
قشنگی لحظه های کنار او بودن، صلابت صدایش، شیرینی خنده هایش، غصه ها و دردهایش، تمام لحظه لحظه های کودکی ام انگار خوابی شیرین بود. همیشه نگران نفس هایش بودم، وقتی می خوابید، نفس هایش را می شمردم، گاهی بی اختیار از ترس صدایش می کردم: آقا ، آقا جون... وقتی چشمان خسته اش را باز می کرد، تمام عالم با من بود، تمام خوشی ها، همه امیدها و همه آرزوهایم. ولی اینبار که صدایش کردم، چشمانش را باز نکرد.وقتی که رسیدم، بلند نشد مثل همیشه سلامم را هزار و سیصد بار جواب نگفت ... هنوز باورم نشده که... وقتی چشمانم را باز می کنم، انگار کابوسی تلخ دیده ام، دنیای تیره و تاریک. آرزو می کنم کاش همه این ها هر چند کابوسی تلخ، ولی خواب باشد، اما... کاش هیچ رو...