امیر حسین جان امیر حسین جان، تا این لحظه: 15 سال و 12 روز سن داره
کوثر جان کوثر جان ، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره
فاطمه مهربونم فاطمه مهربونم ، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

دستت رو به من بده امیرحسین. بیا بیا...

امیرحسین و یه عالمه علامت سوال؟؟؟؟؟

1391/3/22 12:12
نویسنده : مامانی
1,136 بازدید
اشتراک گذاری

دوشنبه روز پدر بود. خیلی دلم گرفته بود. نمی خواستم بریم شهرستان. ولی وقتی دیدم نه نه برای رفتن به خونشون نمی تونه یه جا بند بشه، چیزی نگفتم. اسباب کشی عمه تازه تموم شده بود، رفتیم مراغه. توی راه امیرحسین پر از سوال شده بود ... بابا چرا خورشید خانوم رفت؟ ماه کجاست ؟ ستاره ها چرا از خواب بیدار نمی شند؟ من و بابا انقدر توضیح می دادیم ولی باز هم می گفت: چه جوری؟! فرداش با بابا رفتید سلمونی. بابایی بیچاره اول موهای خودشو کوتاه می کنند تا امیرحسین نترسه و بذاره موهاشو کوتاه کنند. ولی امیرحسین اصلا پیش بابایی نبود، رفته بود از کیف فروشی بغل سلمونی برای خودش کیف مدرسه انتخاب می کرد و می آورد و می گفت بابا اینو برام بخر باشه؟! وقتی اومدید خونه یه کیف بزرگ قرمز رنگ دستت بود. بابا می گفت، توی بازار کیف رو ورداشته بود و فرار کرده  بود، می دویید تا اونو براش بخرند. اونو برای امیرحسین خریده بود تا راضی شده بود موهاشو کوتاه کنند. بعد اینکه  بردمش حموم خسته خسته خوابید. خیلی شلوغ شدی امیرحسین.

 عصری رفتیم روستا مزار پدر بزرگ شهیدمون تا روز پدر رو تبریک بگیم. امیرحسین توی روستا یه بزغاله ای رو گرفته بود و بغلش می کرد بوسش می کرد. می گفت بابا سوارش بشم؟!...موقع برگشت باز هم امیرحسین، علامت سوال شده بود؟؟؟؟ چرا خورشید خانوم نیس؟ چرا هاپو خوابیده بود بالش نداشت؟! هر چی بابا توضیح می داد بازم می گفت چه جوری؟!! بابا بع بع ای رو ببریم خونمون؟! نه نه می گفت: نه بذار شیر بخوره بزرگ بشه می بریم کبابش می کنیم. امیرحسین می گفت: نه! حروس رو ببریم کباب کنیم که توی حوستا منو می زد. بابا شیرای بع بع ای کجاس؟ بابا بابا چه جوری ستاره ها اومدند بیرون؟ چه جوری؟ باز هم شب شد و ستاره ها و سوال هایی که تمومی نداشت. بابا شروع کرد به قصه گفتن، سریال قصه های مجید بابا، باز هم ادامه داشت. امیرحسین بود و قصه های هر شب مجید با اتفاقاتی که در طول روز برای امیرحسین پیش آمده بود. این بار مجید و باباش از ستاره ها می گفتند و شمارش ستاره هایی که تمام نمی شدند. یه ستاره، دو ستاره، سه ستاره،... امیرحسین باز هم خوابش برده بود.

امیرحسین و روستا

امیرحسین؟!

پاتک به گیلاس های توی حیاط نه نه

فردای اون روز رفتیم مرند. دلم براشون خیلی تنگ شده بود. خاله زینب برای امیرحسین دمپایی خیلی خوشگل گرفته بود. بعد رفتیم باغ رضوان، برای تبریک روز پدر. جمعه هم از مرند اومدیم خونمون.  

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامانی درسا
21 خرداد 91 10:33
عزیزم این همه سوال ماشاالله هزار ماشاالله ......... حالا تونستید قانعش کنید و جوابشو دادین ...... این پسری باهوشو ببوس