یه خاطره
وبلاگ درسا جون رو داشتم نگاه می کردم مامانش نوشته بود درسا موز دوست نداره یاد یه خاطره افتادم، امیرحسین هم وقتی کوچیک بود، اصلا موز نمی خورد، وقتی هم مریض می شد دکتر می گفت موز بهش بده، ولی مگه می خورد!! یه روز که رفته بودیم میوه بخریم یه آقایی تو سبد خریدش موز گذاشته بود، امیرحسین هم رفته بود دستشو می زد به اونا. زود کشیدمش یه طرف و گفتم مامانی خیلی زشته آدم سبد کسی رو نگاه کنه. بیا بریم اون طرف. اون آقا هم نگو از دور حواسش به ما هست، اومد یه دونه از موزها رو به امیرحسین داد. هر چی من گفتم به خدا اصلا موز دوست نداره، نمی خوره. گفت خواهر این موز قسمت این بچه است بدید بهش. تشکر کردیم. من می دونستم اصلا نمی خوره.
ولی خدااای من!!! امیرحسین موز رو تا آخرش خورد، یه موز بزرگ. توی دلم می گفتم، امیرحسین اینو چطوری توی معده کوچولوت جاش دادی. فکرش رو بکنید من ... همین طور هاج و واج مونده بودم، این ور و اون ورم رو نگاه کردم، خدا رو شکر می کردم که اون آقا اونجا نیست ببینه که امیرحسین چطوری موز می خوره!!