بابا زیر شلاق های زمان شکست.
همچنان در کوچه پس کوچه های شهر راه می رفت، از وادی غرور می آمد، ولی غرورش زیر ضربات شرم خرد شده بود. کوله بارش پر از خالی بود، اندوه بلندی در سینه داشت، عشق در نگاهش موج می زد. دخترک آهنگ قدم های پدر را که بر زمین کشیده می شد، از دور می شناخت.
دس دراز کرد و در را کوبید. صدای دق الباب در خانه پیچید.دخترک که ساعت ها منتظر این لحظه بود، در آستانه در جویای صدایی آشنا بود.
- دخترک: کیست؟
- دخترم منم بابا!
دخترک از شوق فریاد بابا سر داد و سراسیمه در را گشود. نگاهش با نگاه پدر آمیخته شد. عرق شرم از پیشانی پدر خزید.دخترک آغوش پدر را مرور کرد. پدر دست بر گیسوان کودکش نهاد و او را سخت در سینه فشرد. دست نوازش بر صورت تنها امیدش کشید. پینه های پدر چهره کودک را خراشید. او نگاهی به دستان مهربان پدر کرد. پدر بغضش را فرو خورد. آنگاه دخترک دستان پدر را غرق بوسه کرد. «دخترم عشق را در ذره ذره وجود من بنگر! استواری من به لبخند شیرین توست و قامت من به سبب شکوفایی لبخند تو زیر شلاق های بی امان زمان شکسته است.»
این ها را دخترک خوب می فهمید. گرچه پدر در کوله بارش هیچ نداشت، اما دخترک پدر را بی ارمغان و عروسک دوست تر داشت.