امیر حسین جان امیر حسین جان، تا این لحظه: 15 سال و 19 روز سن داره
کوثر جان کوثر جان ، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره
فاطمه مهربونم فاطمه مهربونم ، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره

دستت رو به من بده امیرحسین. بیا بیا...

امیرحسین و اسباب بازی هاش

برای خودشون عالمی دارند بچه های ناز. دلم می خواست دوباره به دنیای قشنگ و با صفای کودکی برمی گشتم تا دوباره موهای عروسکم را شانه کنم. با بچه های کوچه مان خاله بازی کنم ... دلم بعضی وقت ها خیلی خیلی برای آن روزها تنگ می شود... دنیای قشنگ پسرها خیلی فرق داره با دنیای نرم و ناز دخترها... وقتی امیرحسین تفنگ بازی می کند. وقتی تمام ماشین هایش را جمع می کند و داد می زند ماشین می فروشم بیایید بخرید... قیمت همه ماشینهایش گران است. سیصد تومن. وقتی دستم را روی ماشین سفیدش می گذارم و می پرسم آقا چنده؟؟؟ میگه مامان گرونه!! ... با تمام صداقتش همه قسمتهای خراب ماشین را یکی یکی نشانم می دهد... وقتی با پسرعمویش سلمان کشتی می گیرد، وقتی او را...
21 مرداد 1391

شهادت حضرت علی(ع)

بعد از تو لب سفره کپک زد مولا                                 صد کاسه بی شیر ترک زد مولا گفتند مگر فکر یتیمان هم بود                               این حرف به زخممان نمک زد مولا ...
21 مرداد 1391

زیارت امام غریب

باورم نمی شد به این زودی زیارت امام رضا قسمتمون بشه. روز پنج شنبه هفته پیش با آنا و دایی و خاله زینب و خاله طیبه مامان، نه نه، عمه و زهرا کوچولو رفتیم مشهد. هوا خیلی گرم بود. دلم لک زده بود برای لحظه ای که نگاهم گره بخوره به ضریح همیشه رضا، به گنبد طلا. هزار بار دلم خواسته بود ببندمش به پنجره فولاد امام رضا(ع). چقدر با شکوه بود لحظه طلوع خورشید و رضا رضا رضا... و لحظه همیشه اجابت دعا.   خاطره قشنگی میشه وقتی همه کنارت باشند. اونهایی که آرزو می کردی زیارتش قسمتشون بشه. و چقدر جاش خالی بود پدرم... دلم خیلی خوشحال بود. خدا دستمو گرفته بود و بند زده بود به گنبد طلا، به ایوان طلا... دلم رو سقا خون...
1 مرداد 1391

لبخند یک فرشته

گریه کودک آغاز زندگی است و لبخند او اجازه زندگی . عزیزترینم همیشه لبخند بر لبانت جاری باشد تا بهار قلب من هرگز نمیرد. ...
28 تير 1391

سفر قم - جمکران

 دیروز از صبح توی خونه بند نبودیم. قرار بود با دایی رضا و بچه هاش بریم حرم حضرت معصومه. ساعت ٦ عصر راه افتادیم. توی راه امیرحسین بلند بلند می گفت مامان حرم امام خمینی، حرم رو نشون می داد. آفرین پسر با هوشم. مادر زن دایی دلمه درست کرده بود.  حرم حضرت معصومه خیلی شلوغ بود. امیرحسین گریه می کرد من با مامان میرم. دستش رو گرفتم و با هم رفتیم حرم. بعد سلام و نماز امیرحسین از کنارم دور شد یه دفعه دیدم افتاد و دهنش خون اومد. خیلی گریه می کرد.   آخی عزیزم!! بغلش کرده بودم ... دیگه نمی خواست پیش من بمونه همش با گریه می گفت بابا...بابا... ساعت ده شب رفتیم مسجد جمکران... شلوغ شلوغ بود. برنامه هم داشتند. ...
14 تير 1391