امیر حسین جان امیر حسین جان، تا این لحظه: 15 سال و 21 روز سن داره
کوثر جان کوثر جان ، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 15 روز سن داره
فاطمه مهربونم فاطمه مهربونم ، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

دستت رو به من بده امیرحسین. بیا بیا...

امیرحسین درو باز کن!!!

امروز ظهر امیرحسین خیلی دلش آب بازی می خواست بردمش حموم، کمی آب بازی کنه. شالاپ شلوپ آب بازی. موهاشوکه شامپو می زدم، گفت: مامان ببین من نمی ترسم چشمام بازه!! امروز از شامپو نمی ترسید.  آب بازیمون که تموم شد حوله رو گذاشتم سرش گفتم: بذار اینجا رو آب بکشم بیام وایسا جلو در. درو بستم. توی دلم گفتم: نکنه امیرحسین درو قفل کنه؟! گفتم نه بابا همیشه می ذارمش، قفل نمی کنه. حموم رو آب کشیدم می خواستم  درو باز کنم، واااای من! در قفل بود. هر چی از حموم می گفتم، امیرحسین بیا درو باز کن. هی می اومد قفل رو می چرخوند باز نمی شد. مامانی، درمونو باز کن!! ... مونده بودم توی حموم . امیرحسین هم گریه می کرد. در رو نمی د...
12 تير 1391

فرهنگ لغات امیرحسین (اونایی که یادم مونده)

هنگه کفش : لنگه کفش                           هیاش هیاش : یواش یواش هامبا : هواپیما                                        دالاگوگ : تولد حروس : خروس                           &nbs...
12 تير 1391

متل متل توتوله

دیروز وقتی داشتم کارامو انجام می دادم امیرحسین یادم رفته بود... دیدم داره گریه می کنه و می گه: مامان سرم داره گیج می ره وقتی اومدم پیشش. گریه اش رو بیشتر کرد، بغلش کردم. گفت: مامان سرم داره گیج می ره، شربت پرتغال بده. خندم گرفته بود. گفتم واااای! بیا بریم شربت بدم. لیوان شربت دستش بود گفت: بیا بریم بخوابیم، سرم داره درد می کنه. اومدیم بخوابیم ... قصه... قصه بگو بخوابم. قصه پلنگ صورتی!! قصه که تموم شد. دیگه سر دردش یادش رفته بود. ای شیطون!! وقتی برای امیرحسین شعر می خونم، خوب خوب گوش می ده. ولی بعد چند روز اونو برام میاد می خونه. اتل متل توتوله رو براش خونده بودم. دستمو می زدم رو پاهاش و می خوندم. هر چی می گفتم مامانی حالا شما بخو...
11 تير 1391

خونه خاله معصومه

بازی بازی بازی چقدر بچه ها بازی دوست دارند. هر روز اگه امیرحسین خواب خواب بود، هر چی صداش می کردم بیدار نمی شد. اون روز که خاله معصومه زنگ زد بیایید خونه ما. امیرحسین صبح زود بیدار شده بود. تلفنی با امیرحسین خاله معصومه قرار مداراشون رو گذاشتند. رفتیم خونشون. دوستاشون هم اونجا بودند. برای مریم و امیرحسین ها کلاه گرفتیم. بچه از اینکه پنکه کلاهشون با نور خورشید حرکت می کرد، ذوق می کردند. همش می پریدند حیاط تا چندین باره بخندند.  دخترا با همدیگه بازی می کردند، پسرا هم با هم. خیلی جالب بود وقتی که دوطرف دوست داشتند حرص همدیگه رو در بیارند. دخترها از اینکه پسرها رو بازی نمی دادند ذوق می کردند، پسرا ه...
10 تير 1391

مراسم تعمیر اسباب بازی

امروز من و امیرحسین مراسم تعمیر اسباب بازی داشیم. خیلی از اسباب بازی هامون خراب شده بودند، کلی چسب زدیم و باطری انداختیم تا تونستیم کمی رو به راهشون کنیم. اتوبوس فرمانش و آینه اش افتاده بود، ماشین درش افتاده بود. تفنگمون خراب شده بود. چرخ لوگومون پاره شده بود. هواپیمامون بالهاش در اومده بود... خلاصه همه رو تعمیر کردیم. داشتم بالهای هواپیما رو به زور می انداختم، دیدم امیرحسین وایستاده بالای سرم و با تعجب منو نگاه می کنه، گفتم ببین خرابش کردی، الان نمیره سر جاش. برگشت به من گفت: مامان داری اشتباه می اندازی، جاش اونجا نیست عبقه.  خداای من!!! راست می گفت. چقدر من به خودم فشار آورده بودم. کلی خجالت کشیدم. &...
6 تير 1391

بازی مگنت

امیرحسین وقتی پازلش رو درست کرد، گفت: بابا برام جایزه بگیر. بابا هم ذوق زده زود میره، براش بازی مگنت می گیره. الان چند روزه دارند با هم بازی می کنند. امیرحسین خیلی خوب خودشو با بازی مغناطیس مشغول می کنه و چقدر با دقت درست می کنه. بعدش هم میاره به من میده تا از میله بارفیکس آویزون بکنم تا بچرخه. می چرخه و می چرخه و امیرحسین ذوق می کنه. بعد زود میره تا یه خوشگل دیگه درست کنه. ...
5 تير 1391

شمارش اعداد

امیرحسین وقتی کوچولو بود، اعداد رو خیلی براش تکرار می کردم. همش نگاه می کرد. فقط می گفت: ١ ، ٨ ، ١٠ وقتی هم بازی می کرد، به جای ١،٢،٣ یک هشت ده می گفت. خندمون می گرفت. یه روز بابا براش قصه امیرحسین رو تعریف کرد که توی مدرسه آقای معلم، از بچه ها پرسیده بود بچه ها کی می تونه از ١٠ - ١ بشمره. امیرحسین بلند شده بود و اجازه گرفته بود و خوب خوب شمرده بود و آقای معلم گفته بود آفرین امیرحسین تو چقدر خوب بلدی بشمری و براش جایزه داده بود.  از اون روز امیرحسین شروع کرد به شمردن اعداد. خوب خوب. قصه ها در یادگیری بچه ها خیلی تاثیر دارند. تکرار مکرر من اصلا فایده ای نداشت. ولی قصه ای که غیر مستقیم گفته می شد خیلی کارساز بود. امی...
5 تير 1391

شب نیست لالا بسه!!

هر روز صبح زودتر از من از خواب بیدار میشه.کوچیک که بود هی به من می گفت مامان بیدار شو شب نیست، لالا بسه! الان که بزرگتر شده، به من میگه مامان بیدار شو دیگه، چرا خرصم (حرصم) می دی؟! بوست کردم دیگه بیدار شو!! من چقدر خوشحال می شم که منو هی بوس می کنه تا بیدار بشم و چقدر خوبه که این خواب طولانی باشه. ...
5 تير 1391