امیرحسین درو باز کن!!!
امروز ظهر امیرحسین خیلی دلش آب بازی می خواست بردمش حموم، کمی آب بازی کنه. شالاپ شلوپ آب بازی.
موهاشوکه شامپو می زدم، گفت: مامان ببین من نمی ترسم چشمام بازه!! امروز از شامپو نمی ترسید. آب بازیمون که تموم شد حوله رو گذاشتم سرش گفتم: بذار اینجا رو آب بکشم بیام وایسا جلو در. درو بستم. توی دلم گفتم: نکنه امیرحسین درو قفل کنه؟! گفتم نه بابا همیشه می ذارمش، قفل نمی کنه. حموم رو آب کشیدم می خواستم درو باز کنم، واااای من! در قفل بود.
هر چی از حموم می گفتم، امیرحسین بیا درو باز کن. هی می اومد قفل رو می چرخوند باز نمی شد. مامانی، درمونو باز کن!! ... مونده بودم توی حموم . امیرحسین هم گریه می کرد. در رو نمی دونست باید دو بار بچرخونه. هی قفل می کرد باز می کرد. گفتم لباستو بپوش برو مامان صادق رو بگو بیاد. امیرحسین دیگه گریه نکرد ساکت بود. خودش لباس زیرشو می پوشه می ره خونه صادق.
هاجر خانوم بیچاره تازه از امتحان اومده بود، خواب بود. درشونو که می زنه بابای صادق درو باز می کنه، می بینه امیرحسین لخت، حوله سرش، جلوی دره. هاج و واج می مونه.هاجر خانوم رو بیدار می کنه. امیرحسین هم هاجر خانوم رو می کشه میاره ... مامانم تو حموم گیر کرده... در قفل شده...
هاجر خانوم اومد درو باز کرد. خدا رو شکر من داشتم می بردمش حموم در ورودی مون رو قفل نکرده بودم. و گرنه ... خیلی بلا شدی امیرحسین. الهی قربونت بشم. می پرسیدیم چرا درو قفل کردی امیرحسین؟! میگه: می خواستم مامانم از در دستشویی بیاد بیرون. آخه پسر گل این چه کاریه مگه من روحم؟! از دیوار رد بشم. خلااااااصه، امروز من اینطوری نجات پیدا کردم.