امیر حسین جان امیر حسین جان، تا این لحظه: 15 سال و 11 روز سن داره
کوثر جان کوثر جان ، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره
فاطمه مهربونم فاطمه مهربونم ، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

دستت رو به من بده امیرحسین. بیا بیا...

خونه خاله معصومه

1391/4/10 14:55
نویسنده : مامانی
1,779 بازدید
اشتراک گذاری

بازی بازی بازی چقدر بچه ها بازی دوست دارند. هر روز اگه امیرحسین خواب خواب بود، هر چی صداش می کردم بیدار نمی شد. اون روز که خاله معصومه زنگ زد بیایید خونه ما. امیرحسین صبح زود بیدار شده بود. تلفنی با امیرحسین خاله معصومه قرار مداراشون رو گذاشتند.به من زنگ بزن رفتیم خونشون. دوستاشون هم اونجا بودند. برای مریم و امیرحسین ها کلاه گرفتیم. بچه از اینکه پنکه کلاهشون با نور خورشید حرکت می کرد، ذوق می کردند. همش می پریدند حیاط تا چندین باره بخندند.

 دخترا با همدیگه بازی می کردند، پسرا هم با هم. خیلی جالب بود وقتی که دوطرف دوست داشتند حرص همدیگه رو در بیارند. دخترها از اینکه پسرها رو بازی نمی دادند ذوق می کردند،خنده پسرا هم از خراب کردن بازی اونها لذت می بردند. این وسط ما بودیم که تارهای ریز عصبی مون داشت منفجر می شد... وااای !! خداااای من!!  متفکر

معصومه آش رشته درست کرده بود، خیلی خوشمزه شده بود. بعد ناهار بچه ها رو بردیم پارک. اونجا برنامه داشتند برای بچه ها. خیلی شلوغ بود. صدای مجری برنامه خیلی بلند بود. مثل پتک می کوبید رو سرم. چقدر بلند بلند می خواست با عشوه، بچه ها رو برای دیدن از غرفه هاشون دعوت کنه.

 نمایش عروسکی شون تموم که شد، ما رفتیم، قسمت قرآن بخوانید جایزه بگیرید. امیرحسین اونجا سوره توحید رو کامل خوند. - همیشه وقتی می خوند نصفش یادش می رفت ولی به شوق جایزه همه سوره یادش مونده بود - اونا هم گفتند فردا بیایید فلان جا جایزه رو بگیرید. آخه حتما باید یه جامون لنگ بزنه. چی می شد اون مداد رنگی یا کتابی که می خواستید بدید رو اونجا بدید تا بچه رو پشیمون نکنی ...

 بعد رفتیم قسمت نقاشی، با امیرحسین کلی خط خطی کردیم چشم و ابروی جوجه کشیدیم. خلاااااااصه... سرسره بازی بدون کفش ... بستنی خورون ... خسته خسته اومدیم خونه خاله معصومه. پسرا دیگه کسی رو نداشتند سر به سرشون بذارن. این بود که داشت دعواشون می شد. امیرحسین رو به زور بردم خوابوندم تا همه سلول های خسته خاکستری مغزم دوباره جانی تازه بگیرند. شام رو اونجا بودیم تا اینکه  برنامه تفریحی ما با فریاد خداحافظ بچه های امیرحسین که سرشو از شیشه ماشین آورده بود بیرون، تموم شد. وقت تمام لبخند 

بچه ها ی خاله معصومه و امیرحسین

شادی-شقیق-امیرحسین-مریم-امیرحسین

آفرین بالام.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

خاله
10 تیر 91 15:00
خاله کلاه نومبارک.آی جونم چقدم بهت میاد.