باران رحمت خدا بر من باریده است.
چقدر بچه ها زود بزرگ می شوند. وقتی امیرحسین داره راه می ره، بغلم می کنه، باورم نمیشه که این منم و امیرحسین پسر منه! آدم حس غریبی بهش دست می ده. این تنها بچه ها نیستند که قد می کشند روزهای عمر منم هست که هر روز قد می کشند. وااای! چقدر زود می گذره.
انگار همین دیروز بود که با بچه های کوچمون لی لی بازی می کردیم، هفت سنگ، وسطی. مدرسه می رفتیم. هر روز که از مدرسه می اومدم کیف صورتی بزرگی که داشتم از روی کولم می انداختمش پایین و بی اینکه لباس مدرسه ام رو در بیارم تمام مشق های مدرسه ام رو می نوشتم، تا مادرم تشویقم کنه. پدرم به خاطر بیستی که گرفته بودم بیست تومن به من جایزه بده. چه روزهای قشنگی بود.
الان وقتی پسرم غذاشو می خوره بازوشو میاره نشونم میده، مامان ببین قوی شدم میرم مدرسه! چقدر من ذوق می کنم. بال در میارم. بغلش می کنم و دلم می خواد انقدر به سینه ام فشارش بدم ... وقتی خودش شلوارشو می پوشه، وقتی پازل بازیش رو خودش تنهای تنهای درست کرد وقتی می گفت بابا برام جایزه بگیر. من تازه داشتم می دیدم امیرحسین من مرد شده، بزرگ شده. وقتی دست من و باباشو می گیره، هی بوس می کنه، قند توی دلم آب میشه. خدایا به خاطر همه چی ازت ممنونم. چطور می تونم شاکر نباشم، باران رحمت خدا بر من باریده است.