امیر حسین جان امیر حسین جان، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره
کوثر جان کوثر جان ، تا این لحظه: 11 سال و 24 روز سن داره
فاطمه مهربونم فاطمه مهربونم ، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

دستت رو به من بده امیرحسین. بیا بیا...

دخترم...شکولاتم...

چقدر دلم تنگ شده بود تا دوباره احساس قشنگ مادر بودن رو دستی روش بکشم و از غبار دلتنگی جداش کنم و قاب تازه ای براش بگیرم ، رنگ رنگ ... زیبا و قشنگ ... چند وقتی دور بودم از تکرار مادرانه هایم ، ولی دخترم ... گاهی این دور بودن ، تلنگری است ، تا دوباره همه این لحظه های قشنگ رو قدر بدانم ، هر چند هیچ کس سراغی از تو نگیرد و دلواپس نبودنت نباشد... باکی نیست تا بوده همین بوده مادر... گاهی این دور شدنها تو را می سازد باور کن ... گاهی می شد خمار آن لحظه هایی می شدم که تکرار می شد ... هر روز ... هر روز... دلم برای همه این تکرارها تنگ شده بود، وقتی حضورت به تکرار، برای کسانی ملال آور می شود ... دلت...
1 آذر 1392

امیرحسین و باب اسفنجی

- مامان اگه شیشه تل وی یزون، رو بشکنم باب اسفنجی، واقعی میشه؟ - اوووه نه مامانی ... - پس چه جوری واقعی میشه؟ - اونا کارتون هستند، فیلم اند امیرحسین. - مامان اگه برم تل وی یزون، هباس باب اسفنجی هم بپوشم می گم ، من خودم باب اسفنجی ام... هباسشو پوشیدم. یاد اون روزی افتادم وقتی که بچه بودم تلویزیون سیاه سفید خونه پدربزرگم گوشه صفحه اش شکسته بود. وقتی خانم رضایی مجری برنامه کودک داشت صحبت می کرد، می خواستم دستمو ببرم تو تلویزیون و یا پرین رو با دستم بگیرم... آخی یادش بخیر... این شد که من با باب اسفنجی که برای امیرحسین گرفته بودم، عکس گرفتم ولی پاتریکو نمی دونم چیکارش کرده ب...
15 مهر 1392

دوست داداش

حسن پسر همسایمونه. بعضی وقتها می اومد با امیرحسین بازی می کرد ولی چند وقته رابطه شون شکر آبه. چند بار که مهمون داشتیم حسن هم اومده و با ما شام خورده... یه داداش کوچولو و یه خواهر 7 ماهه هم داره. برادرش حسین بعضی وقت ها بدون یا الله میاد خونمون و درو باز می کنه و میاد تو... دلمون هررری می ریزه. چند باری هم از حموم فرار می کنه و یهو میاد تو سالن... خیلی با نمکند. مامانش فردوس خانوم متولد سال 67 هستش، اهل نیجریه هستند. یه روز که مهمون داشتیم و حسن خونه ما بود، باباش اومده بود دنبالش، بچه ها همشون یواش یواش جیم شدند. حسن تکون نمی خورد. بعد دیدیم بابای امیرحسین داره به زور بچه های مهمونمون رو میاره توی خونه.....
14 مهر 1392

کوثر مهربونم...

      نیم سال گذشت ... 6 ماه بهترین روزها رو با تو تجربه کردم. دختر مهربونم، کوثر عزیزم... با خنده هایت هر روز بهاری شده ام، وقتی که می خندی برق چشمانت قند توی دلم آب می کند، وقتی توی روروئک ات می خندی و دنبالم میای بدو... بدو ... جیغ می زنی و صدام می کنی بلند بلند... چه حس قشنگی به من دست میده، دیگه داره باورم میشه داری بزرگ میشی.    نمی دونی چقدر ذوق می کنم وقتی کفش دوزکی روی موهای نازت می بندم ... دخترم... من ... چه حس خوبی دارم با تو...   6 ماهگیت مبارک.       عکس های کوثر در ادامه مطلب... ورق بزنید لطفا... ...
14 مهر 1392

من با شما آرومم...

چقدر معجزه می کنه حس مادر و فرزندی... وقتی یواش یواش نزدیکت میشه و آروم دست مامانی که خودش رو به خواب زده تا شیطون بلای نازش بخوابه، رو می گیره و می بوسه، وااااااای... و لبریزت می کنه وقتی میگه مامان قربونت بشم... سنگ هم باشی آب می شی. روحت دوباره زنده میشه بس که شیرین زبونه پسرم.   وقتی همه چیز مثل قبل میشه... آروم آروم ... و احساس مادرانه ات متلاطم نیست ... این بار از موجای کوچیک هم لذت می بری... و باز لذت می بری از این همه تکرار... و توبه می کنی از این که چرا این همه تکراررررر... تو را آشفته کرده بود و دوباره می گی خدایاااااا سپاس. وقتی کنجد کوچولوی من باز هم می خنده و با خنده های قشنگش همه اخم...
12 مهر 1392

یادم بمونه...

یک تا 2 سال حدود 18 ماهگی کودک درمی‌یابد که چند تایید اجتماعی وجود دارد. حالا وقت آن است که به کودک کمک کنید درباره احساسات و نگرانی‌های دیگران فکر کند.   سلام و خداحافظی را یاد دهید قبل از آنکه شروع به صحبت کند به او بیاموزید با دست سلام و خداحافظی کند. این اولین قدم در آموزش معاشرت با دیگران است. یک کار دیگر این است که هر روز صبح به او «صبح به خیر» بگویید.  مادامی که در حال خوردن هستید بنشینید به جای این‌که به کودک اجازه دهید کل خانه را با میوه‌‌ای که آبش همین‌جور می‌چکد قدم بزند به او یاد دهید تا زمانی که در حال خوردن است در صندلی‌اش بنشیند. در این سن کودکا...
7 مهر 1392

من و تو آبمون تو یه جوب نمیره...

چقدر آدم عاجز می مونه وقتی از همه چی خسته میشه... از شیطنت های ناتمام امیرحسین... گریه های بی امان کوثرم... اووووه قل قل همیشه ظرفشویی... صدای انکر الاصوات کارگرهای ارتش و دستگاه هاشون صبح زود، نصف شب... و باغ بهشتی که خانه ام را به گند کشیده چندین سال... از بی خوابی... می دونی اصلا گاهی دلم نمی خواد بهشت زیر پایم باشه... یعنی البته  شایدم دیگه نیست. برای آروم کردن امیرحسین دیگه حتی روی گشاده هم تاثیری نداره. نشان دادن فلفل و تهدید به زدن و قهر کردن... وحتی ... نمی دونم به چه زبونی بگم ساکت باش... آروم باش. دست بچه کنده میشه... آی نکن... می افته... توپو نزن ... نرو بالای کتابخونه... بیا پااااااایین می افتی امیرررررحسین.....
6 مهر 1392

سیب گلابم روزت مبارک.

لذت داشتن یه دختر رو اون وقتی حس می کنی که بهت آروم  نگاه نگاه کنه به روش بخندی و با ناااااز برات عشوه بیاد و بخنده ... نم نم ... ریز ریز... اون وقته که توی دلت قند آب میشه و دلت میخواد بچلونیش و این خوشمزه رو بخوری حسااااابی.   یعنی اون روزی میاد که کوثر برای دل تنگ مامانش...  نه ... یعنی اون روزی میاد که کوثرم جای خالی همه رو پر کنه... همه اون نداشته هام ... دوست داشتن هام... باورای خاک خورده ام رو دخترم گردگیری کنه و امیرحسین یه آبی دستم بده و جگرم از خنکای اون حااااال بیاد و دوباره بشم مامان مهربون خوش خنده... مامان تنها نباشم، دستمو بگیره و بگه مامان اصلا بلند شو ببرمت پارک ... ببرمت پیش یه عالمه ...
18 شهريور 1392