من با شما آرومم...
چقدر معجزه می کنه حس مادر و فرزندی... وقتی یواش یواش نزدیکت میشه و آروم دست مامانی که خودش رو به خواب زده تا شیطون بلای نازش بخوابه، رو می گیره و می بوسه، وااااااای... و لبریزت می کنه وقتی میگه مامان قربونت بشم... سنگ هم باشی آب می شی. روحت دوباره زنده میشه بس که شیرین زبونه پسرم.
وقتی همه چیز مثل قبل میشه... آروم آروم ... و احساس مادرانه ات متلاطم نیست ... این بار از موجای کوچیک هم لذت می بری... و باز لذت می بری از این همه تکرار... و توبه می کنی از این که چرا این همه تکراررررر... تو را آشفته کرده بود و دوباره می گی خدایاااااا سپاس.
وقتی کنجد کوچولوی من باز هم می خنده و با خنده های قشنگش همه اخمها رو پاک می کنه دیگه غمی نمی مونه... چقدر نا مهربون می شم با چشمای خسته، دلم می گیره از این همه دوری... ببخش منو شیرین نباتم... شکولاتم ...
چقدر گله می کردم از امیرحسین چرا همه اسباب بازی هاتو می شکنی ؟ چرا پرت می کنی ... چرا شیرکاکائو ریختی تو فرش... چرا پاهات گل شده... این چه وضع لباسه؟... وقتی برمی گردم چندین سال قبل وقتی که گل می اومدیم خونه، ٤ تا بچه قد و نیم قد مادرم همیشه جارو به دست بود، بیچاره یادم میاد همیشه جارو می کشید... وقتی می خوردیم به لوله بخاری و در می اومد همه جای خونه دوده می شد اون وقت چی می کشید مادرم... یادم میاد وقتی استکانی یا ظرفی می شکست مادرم بعدها دنبالش می گشت و پیداش نمی کرد من توی دلم مرور می کردم اون لحظه ای که یه تکه از استکان بالای این پشت بامه و یه تکه دیگه اون پشت بام،... خداااای من وقتی خوردم به چراغ و نفتش ریخت روی فرش یادم نمی ره، وقتی مادرم دنبالم می کرد، هنوز از یادم نرفته... وقتی برادرم رو موقع بازی هلش دادم و با چای داغ بیچاره پدرم چقدر درد کشید، وقتی سوخت... خدا رحمتش کنه... تا از بیمارستان بیارنش، از دستشویی بیرون نیومدم. بازم هست اگه بخوام بنویسم. حالا من از دست امیرم گله دارم... می دانم جای هیچ گله ای نیست. آقاست پسرم... مهربون با احساس من. عزیزای من دوستتون دارم.