امیر حسین جان امیر حسین جان، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره
کوثر جان کوثر جان ، تا این لحظه: 11 سال و 24 روز سن داره
فاطمه مهربونم فاطمه مهربونم ، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

دستت رو به من بده امیرحسین. بیا بیا...

من و تو آبمون تو یه جوب نمیره...

1392/7/6 13:47
نویسنده : مامانی
1,881 بازدید
اشتراک گذاری

چقدر آدم عاجز می مونه وقتی از همه چی خسته میشه... از شیطنت های ناتمام امیرحسین... گریه های بی امان کوثرم... اووووه قل قل همیشه ظرفشویی... صدای انکر الاصوات کارگرهای ارتش و دستگاه هاشون صبح زود، نصف شب... و باغ بهشتی که خانه ام را به گند کشیده چندین سال... از بی خوابی... می دونی اصلا گاهی دلم نمی خواد بهشت زیر پایم باشه... یعنی البته  شایدم دیگه نیست. برای آروم کردن امیرحسین دیگه حتی روی گشاده هم تاثیری نداره. نشان دادن فلفل و تهدید به زدن و قهر کردن... وحتی ... نمی دونم به چه زبونی بگم ساکت باش... آروم باش. دست بچه کنده میشه... آی نکن... می افته... توپو نزن ... نرو بالای کتابخونه... بیا پااااااایین می افتی امیرررررحسین... بعضی وقت ها که لج می کنه خیلی... می فهمم که جیش داره اینطوری لج باز شده... به زور می برمش دستشویی... برای خودش دیگه امیری شده. خنثی

چند روزه کوثر و امیرحسین مریض شدند. سرما خوردند حسابی... واااای کوثر خواهش می کنم گریه نکن ... امیرحسین تو رو خدا آروم تر...حتی با صدای سرفه امیرحسین از خواب بیدار میشه. در اوج گریه... با چشمایی که داره گوله گوله اشک می ریزه، با بالا پایین پریدن امیرحسین می خنده و بازهم گریه.... به خدا گاهی راضی میشم ساعت ها با بچه ها بازی کنه تا کوثر چند ساعت آروم بخوابه. چقدر گور به گور بوده اون کسی که این خوابگاه رو درست کرده و چقدر گور به گورتر مسئولای ...دل شکسته  

دلم می خواست همیشه از احساس های قشنگ بنویسم ولی شاید کسی برای این لحظه های خسته کننده ... دلتنگی های همیشه... برای مهربون بودن و به قول امیرحسین مامان خوووب بودن یه پیشنهاد تازه داشته باشه مگه نه دوست خوبم؟!خیال باطل

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان آتنا
7 مهر 92 15:04
مامان خوب امیر حسین و کوثر، حرفات خیلی دلمو لرزوند ، و نمیدونم چرا با تمام وجود درکت کردم، شاید بخاطر احساسات بی غبارته که اینقدر صادقانه به زبون میاریشون.
2 تا بچه که یکی دختر و دیگری پسرِ، حتماً همین مشکلاتی که میگی رو دارن ، ولی وقتی بزرگتر میشن و درکشون بالاتر میره تو آرامش بیشتری احساس میکنی. خواهش میکنم دلت نگیره، و تا میتونی پا به پاشون بدو و شیطونی کن و تو بازیهات بهشون درس بده. اگه فقط مثل یه استاد دانشگاه وایسی و بگی نکن، بکن، نکن ، بکن .... مطمئن باش جواب نمیده ه ه ه ه ه ه
میدونم که کار سختیه ولی اگه خودتو تو جایگاه یه همبازی ببینی بهتر میتونی تحمل کنی تا یه مادر با اینهمه بار مسئولیت.



قربونت برم.ممنون که اومدی.عزیزم.من همیشه باهاشون بازی می کنم بدو بدو می کنم نقاشی می کشم... با این همه کار و مهمون نمی دونم چم شده... چند وقته ظرفیتم خالی شده .
مامان محمد جواد
10 مهر 92 9:37
سلام ... گلم .نبینم ی وقت کم بیاری کاملا درکت میکنم چون خودم این لحظات رو خیلی خیللللللللللللی تجربه کردم نیاز داری که ی کم برای خودت وقت بذاری چند ساعتی مسئولیت بچه ها رو بده باباشون و خودت بزن بیرون.اگه برات مقدور بود مدتی بیا اینطرف بمون تا روحیه ات و محیطت عوض بشه.


ممنون که اومدی.عزیزم.خیلی دلم برات تنگ شده.
مامی امیرحسین(فاطمه)
10 مهر 92 14:10
هی وای بر من!یه مامان اینجا دلش گرفته اونم چه جوررررر...عزیزم...میفهمم واقعا بعضی وقتا آدم از درون تهی میشه.دوست داره بره مرخصی!چند وقت هیچکسو نبینه حتی پاره ی تنشو.اشکالی نداره گلم.بیا و اینجا خودت رو خالی کن .ما در کنارت هستیم و بعد آروم و مهربون برگرد پیش بچه هات.فکر کنم منم یکی دوسال حال این روزهات رو با داشتن یه بچه ی دیگه و یه امیرحسین شیطون باید تجربه کنم.راستی دوست دارم بیشتر باهات آشنا بشم اگه ممکنه...


سلام.به خدا الان داشتم وبلاگ پسرت رو ... و اون هنرمندی هات رو می خوندم به به لذت بردم از این همه سلیقه... متاسفانه کامپیوترم مشکل پیدا کرده و زود داغ می کنه تولدش مبارک باشه. چند وقت بود منتظر بودم تولدش بشه ولی ببخش اصلا حالم خوب نبود.
ببین فاطمه جان دل به دل تونله.مگه نه؟ همین که داشتم بهت فکر می کردم دیدم اینجایی.خوشحالم کردی.

مامان یزدان
13 مهر 92 7:16
عزیزم باید این دوران بگذره.درکت می کنم.




همه چی به خیر گذشته...بالا رو بخون.
عزیزم.

مریم مامان رادین
14 دی 92 4:41
خیلی سخته؟! منم نی نی دومم تو راهه خیلی نگرانم