من و تو آبمون تو یه جوب نمیره...
چقدر آدم عاجز می مونه وقتی از همه چی خسته میشه... از شیطنت های ناتمام امیرحسین... گریه های بی امان کوثرم... اووووه قل قل همیشه ظرفشویی... صدای انکر الاصوات کارگرهای ارتش و دستگاه هاشون صبح زود، نصف شب... و باغ بهشتی که خانه ام را به گند کشیده چندین سال... از بی خوابی... می دونی اصلا گاهی دلم نمی خواد بهشت زیر پایم باشه... یعنی البته شایدم دیگه نیست. برای آروم کردن امیرحسین دیگه حتی روی گشاده هم تاثیری نداره. نشان دادن فلفل و تهدید به زدن و قهر کردن... وحتی ... نمی دونم به چه زبونی بگم ساکت باش... آروم باش. دست بچه کنده میشه... آی نکن... می افته... توپو نزن ... نرو بالای کتابخونه... بیا پااااااایین می افتی امیرررررحسین... بعضی وقت ها که لج می کنه خیلی... می فهمم که جیش داره اینطوری لج باز شده... به زور می برمش دستشویی... برای خودش دیگه امیری شده.
چند روزه کوثر و امیرحسین مریض شدند. سرما خوردند حسابی... واااای کوثر خواهش می کنم گریه نکن ... امیرحسین تو رو خدا آروم تر...حتی با صدای سرفه امیرحسین از خواب بیدار میشه. در اوج گریه... با چشمایی که داره گوله گوله اشک می ریزه، با بالا پایین پریدن امیرحسین می خنده و بازهم گریه.... به خدا گاهی راضی میشم ساعت ها با بچه ها بازی کنه تا کوثر چند ساعت آروم بخوابه. چقدر گور به گور بوده اون کسی که این خوابگاه رو درست کرده و چقدر گور به گورتر مسئولای ...
دلم می خواست همیشه از احساس های قشنگ بنویسم ولی شاید کسی برای این لحظه های خسته کننده ... دلتنگی های همیشه... برای مهربون بودن و به قول امیرحسین مامان خوووب بودن یه پیشنهاد تازه داشته باشه مگه نه دوست خوبم؟!