این زخم شهر را درمانی نیست...
هنوز باورم نمیشه چطورمیشه انقدر وقیح شد... پست پست... چطور میشه گدا صفت بود و بی عزت... توی اتوبوس امیرحسین داشت با یه بچه ای صحبت می کرد، حواسم گرم بچه ها بود... چقدر صمیمیانه و کودکانه بودند... خنده روی لبهایمان. امیرحسین داشت برای پسرک از نی نی اش تعریف می کرد. تکانهای اتوبوس اذیتم می کرد. نه نه پشت سرمان با یک دست چادرش و با دست دیگرش میله را محکم گرفته بود... رسیدیم ... مترو...
دستم را بردم توی کیفم تا بلیط رو بردارم. خدااای من!!! کیفم نبود. گفتم مامان، کیفم نیست. نه نه داشت می گفت: آخه دخترم، چرا زیپ کیفت ات رو نبسته بودی؟؟؟ یه نگاهی به کیفش کرد... واااای من!!! چطور وقیحانه و با چه جراتی زیپ کیفش را باز کرده بودند و کیف پول مادرم هم نبود... .
حالا چطور به کسی که کنارت وایستاده و شاید به تو تکیه داده ... میشه اعتماد کرد. چادرهایمان برایش ... من هنوز باورم نشده ... دسته های کیفم توی دستم بود چطور کیف به آن بزرگی را برداشته بود... بی آنکه ما بفهمیم؟!
پی نوشت: گلبرگ عزیز، مامان آریا این زخم شهر را درمانی نیست... بی خود دلمان می سوزد....