امیر حسین جان امیر حسین جان15 سالگیت مبارک
کوثر جان کوثر جان ، تا این لحظه: 11 سال و 25 روز سن داره
فاطمه مهربونم فاطمه مهربونم ، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره

دستت رو به من بده امیرحسین. بیا بیا...

پسرم ...کمی صبر کن!!

1391/11/20 22:53
نویسنده : مامانی
1,600 بازدید
اشتراک گذاری

مادر... مادر... دلم می خواست همیشه کنارم باشد. ولی... می فهمم همیشه بند دلش پاره است. نگران و آشفته... چقدر عجول ...همیشه توی دلش رخت می شورند... دلش می خواهد تا نرسیده به خانه اش برگردد... نمی دانم چه می شود که هر کسی که قدم به خوابگاه می گذارد، دلش می گیرد...کسل می شود لابد... خوابش می گیرد... نیامده دلش برای خانه اش تنگ می شود....

 پسرم همیشه تنهای تنهاست... و من مادری آشفته... کاش می شد من هم خانه ای داشتم تا وقتی دلم از در و دیوار غمگین اینجا می گرفت، دلم برایش تنگ می شد... .

چقدر پاهایم درد می کند ... امروز من و امیرحسین بعد رفتنشان اشک هایمان را کشیدیم به کف بازار برلن. چقدر سرخوش بودند از خرید شبانه شان. امیرحسین از ته دل گریه می کرد و می گفت: من دیگه تنها شدم... چرا همه تنهامون میذارند... من دیگه هیچی نمی خوام میرم خونمون تنها می مونم... دلم خیلی برایش می سوخت. امیرحسین صبر کن عزیزم... صبر کن... .

علی جان اگر مهربان نبودی من می مردم... تو عزیزترینی ... بهترین دوست... .قلب  

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مامان یزدان
21 بهمن 91 7:31
سلام عزیزم.منظورتون رو از خوابگاه- تنهایی و ... متوجه نشدم.


ما خوابگاه متاهلی دانشگاه تهران ایم.آخه بابامون داره درس می خونه.


راستشو بخواااای خودم هم نفهمیدم چی گفتم.
یا علی
21 بهمن 91 15:17
شب آرامی بود
می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید، هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکيه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
:با خودم می گفتم
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
!!!هیچ
زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند
زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی، فهم نفهمیدن هاست
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت
زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم




ممنون از حضور گرمتون.خیلی زیباست.

من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم

شعر سهراب همیشه رنگ آرامش دارد.

گلبرگ
21 بهمن 91 18:34
همه ی ما که تو غربتیم این حس رو داریم
مامان سانای
25 بهمن 91 10:09
امیر جان تا بهار صبر کن همبازیت می یاد . راستی امیر حسین را برای اومدن خواهری آماده کردی.



امیرحسین منتظره نی نییشه تا عمو نوروز اونو بیاره.منتظر باز شدن گل هاست.
خاله زینب
28 بهمن 91 10:05
الهی دورت بگردم.این حرفا چیه آبجی گلم.به من که خیییییییلی خوش گذش.سال دیگه ایشالا توخونه خودت با دو گیلاست به خاطره امروزت خندت میگیره.امیر حسین خاله جون عزیییییییییزمی0
مامانی طهورا
28 بهمن 91 20:10
فدات بشم
محدثه
29 بهمن 91 19:21
زندگی تو غربت به دور از عزیزان خیلی سخته،چقدر شبیه به هم هستیم