امیرحسین و بابا
اون روزی که بابا توی تلویزیون برنامه داشت، امیرحسین خیلی خوشحال شده بود، بالا پایین می پرید. بعد شروع کرد به گریه کردن که چرا منو با خودش نبرده... من هم می خوام اونجا برم . من بابامو می خوام. گوشی رو ورمی داشت و با خودش صحبت می کرد... شیشه تلویزیون رو دست می کشید و بابا بابا می گفت. سوار دوچرخه شده بود و زل زده بود به تلویزیون. انگار می فهمید درباره چی صحبت می کنند... وقتی بابا اومد، پریده بود بغلش و شکوه می کرد که چرا اون رو هم با خودش نبرده بود.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی