امیر حسین جان امیر حسین جان، تا این لحظه: 15 سال و 20 روز سن داره
کوثر جان کوثر جان ، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره
فاطمه مهربونم فاطمه مهربونم ، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره

دستت رو به من بده امیرحسین. بیا بیا...

لالایی کودکانه (ترکی)

  ریحانالا ر یارپاغی، آستانالار تورپاغی، بالاما نذر ورانین، گؤزونه بوبر یارپاغی  ... لای لای دئییم یاتاسان گول غنچه یه باتاسان گول غنچه لر ایچینده شیرین یوخو تاپاسان ... لالای بئشیگیم لای لای ائویم ائشیگیم لای لای سن یات شیرین یوخو گؤر چه کیم کئشیین لای لای ... لالای بالام، جان بالام من سنه قوربان بالام آغلییبان باغریمی گل ائله مه قان بالام ... لای لای دئدیم بویونجا باش یاسدیغا قویونجا یات سن گول یاتاغیندا باخیم سنه دویونجا ... لای لای دئدیم یاتینجا گؤزله ره م اویانینجا زارا آمانا گلدیم سن حاصیلا چاتینجا ... لای لای امه ییم لای لای دوزوم چ...
27 فروردين 1391

قد بکش عمرم ...

می دونی مامانی کاش همون موقع لحظه به لحظه می نوشتم. اونطوری خیلی قشنگ می شد بزرگ شدنت رو به تصویر بکشم. چقدر سخته تنها باشی. کسی نباشه یادت بده وقتی بجه تب کرد چیکارش کنی. وقتی تبش با شربتی که بهش می دی پایین نمیاد چیکار کنم. وقتی نمی خوابه چطوری آرومش  کنم؟ من حتی بلد نبودم تو رو دستم بگیرم. خیلی کوچولو بودی امیرحسین. وقتی دلت درد می کرد خیلی گریه می کردی، اصلا شیر نمی خوردی. غذا که اصلا. چقدر سخت بود اون روزا! ولی عوضش وقتی الان بغلم می کنی و بوسم می کنی همه اون روزای سخت ، همه اون گریه ها یادم میره.                      ...
24 فروردين 1391

آب تنی.

امیرحسین جونم. آب تنی می چسبه؟ داری شنا یاد می گیری؟ اینجا خونه آنا است. بابا تو رو گذاشته بود توی دیگ بزرگ تا خوب شنا یاد بگیری. خوش می گذره؟؟   ...
24 فروردين 1391

امیرحسین و ماه محرم

امیرحسین جونی. اولین ماه محرم سال تولدت بود که رفتیم مرند. خاله زینب برات لباس سبز گرفته بود. خاله رقیه مامان برات شال سبز دوخته بود. آنا سربند یا حسین برات گرفته بود .تا بپوشی به یاد علی اصغر امام حسین (ع). امیر حسین نمی دونی چقدر ناز و خوشگل شده بودی. اون موقع دوست داشتم محکم بغلت کنم و ببوسمت . اینم روز عاشورای همون سال 1388. روستای ساروجه.مزار پدر بزرگ شهید امیرحسین. ...
24 فروردين 1391

مهمونی

اینجا اتاق امیرمحمده. پسر دوست مامان.وقتی رفته بودیم خونه اونا ،خیلی شلوغ شده بودی.اصلا نمی ذاشتی امیر محمد با اسباب بازی های خودش بازی کنه.ببین چه گل پسره؟؟شلوغ نمی کنه؟؟ ...
24 فروردين 1391

وای امیر حسین!!!

امیرحسین کوچولو شلوغ! یه روز که با خاله معصومه اینا رفته بودیم حرم امام خمینی، بابا که داشت نماز می خوند، حواسش نبود. رفتی بالای بالابر حرم امام. خیلی کار خطرناکی کردی. اون روز خیلی بابا رو دعوا کردم که حواسش به تو نبوده و تازه وقتی هم متوجه شده خیلی ذوق کرده و ازت فیلم و عکس گرفته بود. ...
24 فروردين 1391

خوشگل شدم؟؟!

  امیرحسین، داره خراب کاریات خیلی زیاد میشه مامانی. آروم داشتی بازی می کردی، گفتم برم کارامو انجام بدم. چه پسر خوبی شده. آقاست!! چه خوب داره واسه خودش بازی میکنه، دیگه داره راه میره. خوشحال رفتم و چند دقیقه بعد که اومدم دیدم. بله ؟! امیرحسین خودشو آرایش کرده. یکی از رژ لبامو هم خورده بودی. زبونت قرمز بود. قشنگ جلوی آینه نشسته بودی واسه خودت. تعجبم از این بود که مداد رو ورداشته به ابروهاش کشیده. فکر کردی رژلب رومن به لبم می زنم، حتما می خورم. خدا خدا می کردم رژلبی که قورتش دادی مریضت نکنه. تا دو روز همش پوشکت قرمز بود. ...
24 فروردين 1391