قد بکش عمرم ...
می دونی مامانی کاش همون موقع لحظه به لحظه می نوشتم. اونطوری خیلی قشنگ می شد بزرگ شدنت رو به تصویر بکشم. چقدر سخته تنها باشی. کسی نباشه یادت بده وقتی بجه تب کرد چیکارش کنی. وقتی تبش با شربتی که بهش می دی پایین نمیاد چیکار کنم. وقتی نمی خوابه چطوری آرومش کنم؟ من حتی بلد نبودم تو رو دستم بگیرم. خیلی کوچولو بودی امیرحسین. وقتی دلت درد می کرد خیلی گریه می کردی، اصلا شیر نمی خوردی. غذا که اصلا. چقدر سخت بود اون روزا! ولی عوضش وقتی الان بغلم می کنی و بوسم می کنی همه اون روزای سخت ، همه اون گریه ها یادم میره.
امیرحسین عمرم، نفسم، خیلی دوستت دارم.
سال ٨٩ فروردینش، یه شب که خونه آنا بودیم. آره آره، درست ٨ فروردین بود. خیلی تب کرده بودی. من و آنا نگران بودیم. اصلا هم نمی خوابیدی. یادم نیست ساعت چند بود که خوابیدیم. اون موقع یازده ماهت بود. دندون هم نداشتی. صبح که شد تبت پایین اومده بود. آنا گفت: یه کمی آب بهش بده، خیلی تشنه است. استکان آب رو که گرفتم جلوی دهنت، یه صدای تیک اومد. گفتم مامان خورد به دندونش. صدای دندونش بود! آنا گفت: چی میگی ؟ دندون نداره. با خوشحالی گفتم. به خدا دندونش در اومده. نگاه کردیم دیدیم بله!! امیرحسین اولین دندونش در اومده . فرداش هم دندون دومی از جلو در اومد.آنا براش آش دندونی درست کرد. به به!!!
برای دیدن عکس ها روی ادامه مطلب کلیک کنید.