من و امیرحسین
امیرحسین تفنگشو داده به من تا شلیک کنم. بنگ... بنگ... کیشو... کیشو... خوب، حالا بذار بوست کنم زنده بشی!!... مامان چرا... منو ببین... مامان؟! دارم حرف می زنم آآآ... بله؟! ... جونم!! میگه: مامانی چرا توی تله ویزون سربازا می میرن، مامانشون بوسشون می کنن دیگه زنده نمی ش...ن؟؟!!
دعوامون شده الان عصبانیه و می خواد منو تهدید کنه: تو دیگه به من جرات نداری!! من دیگه با تو اصلا دوست نیستم. الان من همه اسباب بازی هامو می دم به صادق ...
ببین اسباب بازی هاتو خراب کردی، دیگه برات اسباب بازی نمی خرم... میگه: اصلا نخر... خاله ام می خره...
خیلی دوست داره یه مغازه اسباب بازی فروشی داشته باشه. بالش ها رو کنار هم میگذاره و مغازه درست می کنه، هر روز... هر روز باید بری از مغازه اش اسباب بازی بخری و اگه نری می گه: مامان ؟! همه مامانا میان اسباب بازی می خرن تو چرا نمیاااای؟ مامان به نظرت چیه مگه؟هاااان؟!
دلش می خواست نه نه ببردش مغازه، ولی روش نمی شد بهش بگه... هی می گفت: نه نه به نظرت چیکار کنیم مگه؟ به نظرت چیه مگه...؟
همیشه باید دست منو بگیره تا خوابش بگیره... من رومو کردم اون طرف. میگه مامان ؟! مامان پس من دست کی رو بگیرم؟!